-
چرا ؟
یکشنبه 29 دیماه سال 1387 13:44
شعر امروزم از اهالی امروز ام آیا نسبتی با امروز دارم ؟ ندارم آیا بالی با کبوتر دارم ؟ ندارم آیا حوصله ی پرواز دارم ؟ ندارم من که زیباترین زمان خویش را صرف آیینه کردم آیا برای عشق مهربانی دارم ؟ ندارم چرا این همه پریشانی از ندانستن من دارم !!! پی نوشته : این همه ندانستن برای نبودن است ..
-
قربانی
چهارشنبه 25 دیماه سال 1387 11:42
شعرم آلوده به گناه نیست از دل که آلوده به گناه است دل تنگ است این بارهم قربانی تو شدم زیرا تو قربانگاه بودی من هم تنها .. یک قربانی پی نوشته : من نمی دانم !!!
-
مرسی خدا
یکشنبه 22 دیماه سال 1387 11:41
امروز هم اینجوری نوشتم ... قبول کنید دوستان نمی دانم زینب بود که به من آموخت یا حسین ... نمی دانم خدا بود یا آسمان ؟ مگر فرقی هم می کند ... به هر حال به من آموخت که رفتن در پیش دارم ... راضی باشم .. راضی ، از این که گذشته دیگر گذشته .. و آینده بر من سایه افکنده ... هر روز که خورشید را می بینم ... گام بر می دارم تا دلم...
-
عاشورا
دوشنبه 16 دیماه سال 1387 12:47
دیشب گریه کردم ... شعر عاشورا نوشتم شاید روز عاشورا نباشم ... پایان شهادت بود حسین لبش می سوخت در تشنه کامی لبش بیدار می کرد دل های آسمانی آنگاه که می گفت من حسینم من تشنه هستم هیچ قلبی بیدار نشد هیچ چشمی ندید لب تاول زده ی او اینچنین می سوزد در شعله های بی رحمی با شمشیر نامردی ها آفریدند سر و دست او می بریدند مانده...
-
علی اصغر (ع)
پنجشنبه 12 دیماه سال 1387 07:36
شعرم امروزم تقدیم عاشقان حضرت علی اصغر (ع) التماس دعا عزیزان من گلی پژمرده ام تشنه ی یک قطره ی آب نه در انتظار بوسه ای از خورشید مانده ام پی نوشته : زبان حال حضرت علی اصغر(ع) که به پدر خود می گوید : پدر جان من تشنه ی آب نیستم ، بلکه در انتظار بوسه ی جدم حضرت محمد و حضرت علی علیهما السلام می باشم.
-
ابوالفضل العباس
چهارشنبه 11 دیماه سال 1387 12:10
شعر امروزم تقدیم عاشقان حضرت ابوالفضل العباس (ع) التماس دعا یک حسین با کمی یار یک عباس با کمی آب چرا تشنه اید کودکان ؟ تقصیر آنان نیست صدای آب می پیچد در گوش آنان شرمگین بود عباس شرمگین بود عباس زینب را تشنه لب کودکان را تشنه تر می دید رفت با آن همه امید ولی ..تا نیمه راه آب آورد تقصیر او نبود یک قطره آب نماند در مشک...
-
حسین خون خدا
دوشنبه 9 دیماه سال 1387 07:53
ای حسین آنچه تو به من آموختی ، در شعرم نیست در قلب من ناله هاست ، که در قلمم نیست حسین (ع) می خواهد سفر کند هیچکس با او نیست تنهاست ... تنها به پایان راه می اندیشد شهادت ... شهادت حسین جان از رفتن حذر کن آنچه از تو می ماند به جای تنی خسته وتنی پاره پاره خواهد بود شرم بر این مردم خون خدا خواهد ریخت زیر سم اسبان پیکرت...
-
التماس
یکشنبه 8 دیماه سال 1387 07:26
شعر امروزم مربوط به هیچ کسی نمی شه قصه های واقعی این روزها خواب و خیال است جستجوی دوست با دست های صمیمی و توقف پیش پای او گناه است یک لحظه وقت داری ؟ دوست می گوید : نه التماس گناه است
-
انصراف دوست عزیزم
چهارشنبه 4 دیماه سال 1387 07:49
دوشنبه ی این هفته خبربدی شنیدم ( یکی از دوستای عزیزم از دانشگاه انصراف داد ) سه شنبه ، یا فردای همان روز خبرخوشی شنیدم (از انصراف خود منصرف شد ) خدا رو شکر ... ضمنا از دیروز ظهر تا آلان ، شهرمون بارونی شده ( خدا رو شکر ) شعر امروزم : انصراف دوست عزیزم هر چه بادا باد انصراف انصراف چقدر باید بگوید خاطرم آسوده نیست یکبار...
-
سوم زمستان 87
سهشنبه 3 دیماه سال 1387 12:17
شعر روز سوم دی ماه من ( هنوز کامل نیست ) هوای تاریک صبح امروز بی قراری داشت کابوس داشت آسمان... مه آلود کلاغ... مهجور دست های گره کرده جائی در میان شهر خدائی داشت همه خواب بودند چه آن که راه می رفت چه آن که در میان بستر بود یک خیابان... پایین تر ازخانه ی من اتوبوس منتظر بود بغض دخترکی ... درون سینه ام تاب خورد انگشت...
-
اولین روز زمستان 87
یکشنبه 1 دیماه سال 1387 08:25
روزهای خوبی ست ؟ ... نه چه روزهائی ! نه از برف خبری است .. نه از سرمای زمستان هنوز پاییز است . تنها تقویم می گوید: امروزاست اول زمستان برف در آسمان سرگردان ... دل ما سرگردان تر ! شاید هنوز ما نمی خواهیم روی سپید برف را ببینیم کجاست تا تابوت اش را مهیا سازیم هیچ کس نمی داند! شاید در راه است ! یا شاید اگر خودخواهی ما...
-
فرصت نیست
شنبه 23 آذرماه سال 1387 10:13
چه کنم ؟ امروز فرصت نیست آمد امیدی لیک با او گلشن نیست ... امروز قرار بود تلاش کنم مثلا قرار بود ازش یاد کنم قرار بود دلی رو نشکنم قرار بود حرف بزنم اما از خودم نگم می دونی چی شد ؟ یادم رفت بگم : ( امروز فرصت نیست ) فردائی هم نیست تا حرف بزنم ... برای کسائی نوشتم که مثل من از زمان استفاده خوبی نمی کنند
-
برگ
پنجشنبه 14 آذرماه سال 1387 11:30
کنارم لبریز از برگ بود روی رشته ها ، پیش چشم من زنجیری از خدای سبز بود با انگشت خود زیر و رو می کردم تصویر خدا را روح باغ از دیدنم کمی دلتنگ بود آنجا خانه ی دوست بود سرشار از تپش شاخ و برگ هر لحظه می درخشید شبنم از آیینه ی برگ تا ظهر آن روز روی برگ ها بال می زد تن من همرنگ خدا بود سبز تر از سبز وفا بی طرح و ریاء بود...
-
پاییز
دوشنبه 11 آذرماه سال 1387 09:58
تمام پاییز ، خود را در آیینه گرم کردم تا قدم را در وهم ریزش باران تر نکنم تنم در پیله ی برگ بود زرد برای ابد زرد برای زمین نمی توانستم بشنوم صدای کلاغ شوم را صدای تیک تاک قلب کودک دیروز را تمام پاییز دو نگاه مضطرب با من بود یکی خیال می بافت و دیگری خطر می کرد یکی خانه ام روشن می ساخت و دیگری خاموش چون تاب می خوردم روی...
-
گل مریم
چهارشنبه 6 آذرماه سال 1387 12:23
تو گل باغ منی گل مریم گل یاد تو نهان شور منی چشم فریاد دل بی داد *** من در این راه تباه یا به خیالم آباد جای دادم تو را در قلبم ای گل یاد *** آنچه به من بخشیدی من ساده بودم به تو کم بخشیدم آشوب و اندوه و درد هدیه ی من بود هدیه تو به من عشق و ترانه ساز جانم بود *** باز به خیال نغمه ای خوش تر می نهم سر بر گل مریم *** ای...
-
نامی از هزار نام
یکشنبه 3 آذرماه سال 1387 07:44
ای شما ! ای تمام عاشقان ِ هر کجا ! از شما سوال می کنم : نام یک نفر غریبه را در شمار نامهایتان اضافه می کنید ؟ یک نفر که تا کنون ردپای خویش را لحن مبهم صدای خویش را شاعر سروده های خویش را نمی شناخت گرچه بارها و بارها نام این هزار نام را از زبان این و آن شنیده بود یک نفر که تا همین دو روز پیش منکر نیاز گنگ سنگ بود گریه...
-
خیال
شنبه 13 مهرماه سال 1387 10:22
چهره ای سایه دارد بر دیوار و در هم آغوشی او می ماند بیدار هر چند چشم و گوشی به بدن دارد اما به خیال دارد یک دیوار به سرانجامش دیوار می نهد بر سایه فکر سردش را بسیار شعر: مرتضی قضائی ساعت ۱۴:۲۰مورخ ۳۱/۶/۸۷
-
کتاب دعا
یکشنبه 7 مهرماه سال 1387 15:23
یادش بخیر روزهای گذشته هرگز بین من و خدا فاصله نبود هرگز برای دیدن خدا یک کتاب دعا در جیب من نبود بی جستجو کنارش بودم دست می دادم به او دستم را می فشرد یادش بخیر آن روزهای شیرین اما اکنون چه با این همه ادعائی که دارم تنها یک کتاب دعا دارم نه خدا ... شعر : مرتضی قضائی رمضان امسال هم تموم شد دوستان التماس دعا
-
خدا با من
یکشنبه 17 شهریورماه سال 1387 16:07
این روزها که دلم برای خدا پرپر می زند مشتی از حرف های تازه تر می زند تا دیروز خدای من سنگ بود ساکت و آرام اما این روزها خدای من راه می رود حرف می زند از همسایه حال مرا می پرسد با دست خود برایم آش می آورد در لیوانم چای و در دلم مهر می ریزد این روزها بقدری در دلم خداست که فرصت دیدنش را دارم فرصت یک فنجان چای خوردن با او...
-
تولدم
پنجشنبه 31 مردادماه سال 1387 09:33
"تولدم " این روزها هر کسی مرا می بیند می گوید : حال دیگری داری راست می گویند حال دیگری دارم جای تو پیش من خالی ست روزهائی که می گذرد تنها هستم و غریب کاملا تعطیل گاهی ساکت و آرام و گاهی کاملا گیج احساس می کنم حرفی از تو برای مردنم کافی ست همین روزها سی ساله می شوم به شدت دلم برای مرگ تنگ است بارها لبخندش را...
-
امید آخر
شنبه 8 تیرماه سال 1387 19:29
کاش می شد همقطاری در کنارم می نشست چهره در چهره تکه های دلم را می شکست تلخ می کرد نغمه را در شعر من خاک می ریخت بر چشم رویاهای من بر دلم چنگ می زد بر زبانم بند می زد کاش می شد با بد گمانی هر بار بر تکه های قلبم سنگ می زد شعر : مرتضی قضائی سنگ زدن رسم شده اما ناراحت کننده نیست
-
مادر
دوشنبه 3 تیرماه سال 1387 10:24
تقدیم به تمامی مادران بخصوص مادرم سلام! یادگار روزهای کودکی جان را به تو تقدیم خواهم کرد چرا که آن روزها همیشه در یادم خواهد ماند آن روزهای با تو بودن آن روزهای قد کشیدن مادر ! در میان آغوش تو گرم و آتشین بودن در خاطرات کودکی نرم و رنگین بودن در هوای مهر تو از نسیم و نم لبریز بودن روزهائی ست زنده و روشن مادر ! من...
-
دخترک بیدار
دوشنبه 20 خردادماه سال 1387 08:38
(شعرم تقدیم به دخترک بیدار ) شهر پیر است و بی بنیاد ! آیا کسی آنجاست ؟ آری ... دخترکی آنجا تنهاست بی شمع و بی نجواست اما نه افسرده ! در غنچه اش پیداست اما نه پژمرده ! ره توشه بر می دارد حدیث تازه می خواند قدم در ره می گذارد اما نه آسوده ! اما نه بیهوده ! پیش می آید ، پیش می آید پیش و پیش تر به آنجائی می رود که می...
-
دلتنگی نیست
پنجشنبه 9 خردادماه سال 1387 14:42
همیشه از آن چه نبوده سخن گفته ام روشنائی در خانه نیست زندگی زیبا نیست اما امروز از آنچه هست سخن خواهم گفت تو در قلبم هستی و اکنون در قلبم دلتنگی نیست شعرم تقدیم شما سروران مرتضی قضائی
-
یا فاطمه
دوشنبه 30 اردیبهشتماه سال 1387 13:06
-
مهربانی
شنبه 21 اردیبهشتماه سال 1387 15:27
مهربانی یعنی آنکه دلتنگ ست گل می خواهد یا کمک نه ... هیچکدام ، نه گل ... نه کمک تنها بگذار کمک کنیم ... مهربانی یعنی آب گل می خواهد و گل آب مهربانی یعنی جای خالی در میان نبودن جای خالی را با عشق پر کردن مهربانی یعنی باران بهاری از زمستان کوچ کردن مهربانی یعنی سادگی در کودکی در بزرگی پاک بودن مهربانی یعنی آسمان را آبی...
-
پسرک پیر
شنبه 14 اردیبهشتماه سال 1387 10:53
پسرکی پیر با خلوت خود در کنار تک درخت کوچه ای نشسته بود آغاز خستگی اش بود یا پایان ناامیدی اش هر چه بود ، پسرک گریان بود و آفتاب در آسمان هنگام ظهر ، دخترکی پا نهاد در کوچه آهسته معلوم نبود از کدام سو می آید هر چه بود ، گلی شد در چشمان پسرک چو خورشید در چشمان اش بیدار شد قطره های تلخ اشک در دیدگان پسرک حیران شد کوچه...
-
گلم را
دوشنبه 9 اردیبهشتماه سال 1387 10:59
روزی خواهم آمد تو را خواهم دید صدایت خواهم زد به تو خواهم گفت تماشا کن گل یاس ام را که به تو خواهم داد گل زیبائی ست همان ست که می خواستی دل من با اوست به گلم آب بده که تو را هر روز خواهد بوئید شعر : مرتضی قضائی
-
گل
شنبه 31 فروردینماه سال 1387 20:35
همان رنگ و همان روی همان برگ و همان بار همان خنده ی خاموش در او خفته بسی راز همان شرم و همان ناز همان برگ سپید به مثل ژاله ی ژاله به مثل اشک نگونسار همان جلوه و رخسار نه پژمرده شود هیچ نه افسرده ، که افسردگی روی خورد آب ز پژمردگی دل ولی در پس این چهره دلی نیست گرش برگ و بری هست ز آب و ز گلی نیست هم از دور ببینش به...
-
یادگار روزهای شیرین
چهارشنبه 21 فروردینماه سال 1387 08:29
در کنار تو با سایه آفتاب ایستادم و روزهای زندگی را با آیینه دل ساخته ام چشم ها را بسته ام حرف ها را به دل پیوسته ام من در این اندیشه بودم که یاد دیروزم افسوس نیست باران مهر توست بر شاخه های تنهائی ام من در این اندیشه بودم که دستم را به دست مهربان تو سپردم و بوسه ام را یادگار روزهای شیرینم ساختم یاد لبخند دیروزت را...