عاشورا

 

حسین آن عزیز خدا

 

حسین آن زینت دوش نبی

 

وفادارترین یاران خدا را با خود برد

 

 کربلا میعاد گاه پیروزی خون بر شمشیر

 

 منتظر هزار ساله ی  ریختن خون خدا بود

 

حسین بود و هفتاد و دو تن سرباز عشق

 

حسین بود و آبروی خدا

 

حسین بود و لشگر شیطان و کفر

 

 

 

عباس علمدار حسین بود

 

عباس سقای دل  سوخته ی  یاران حسین بود

 

عباس ریسمان خدا در دل  فرزندان حسین بود

 

عباس پروانه ی سوخته شمع های حسین بود

 

عباس قبل از خاموشی شمعهای حسین

 

سوخت تا بسازد رسم مردانگی

 

سوخت تا بسازد رسم عشق و وفا

 

سوخت تا بسازد قطره های اشک در سوگ شهیدان کربلا

 

 قد بلند علمدار سایه انداخت درکربلا

 

سایه اش درخت طوبی برسر طفلان حسین بود 

 

سایه اش ساز تا ساز می ساخت وحشت بر دل شیطان و کفر

 

عباس ... عباس ...

 

 با رفتنت کمر حسین را شکستی

 

 با رفتنت دل در حرم یار شکستی

 

بی تو حسین سوخت و سوخت

 

بی تو حسین با لبان تشنه ی  کودکان چه کند

 

 

 

علی اکبر میدان دار رزم بود

 

علی اکبر موج در دل دشمن بود

 

علی اکبر بود تا حسین تنها نماند

 

علی اکبر ... علی اکبر ...

 

 او هم رفت

 

تا حسین پرواز عاشقان خدا را یک یک ببیند

 

 

 

قاسم آن یادگار سوز غم ها

 

حسین را پریشان تر زغم های دل پر خون می کرد

 

قاسم آن یادگار برادر

 

دلش پر پر شده بود از بس

 

از عمو تمنای پیکار می کرد

 

 

 

علی اصغر در حرم امن خدا

 

کوچکترین سرباز حسین بود

 

علی اصغر عازم پیکار و جنگ بود

 

دشمن بر تن علی اصغر زره ندید

 

لباس صلح دید و بس

 

علی اصغر هم رفت تا حسین تنها بماند

 

علی اصغر هم رفت تا دشمن ببیند حسین تنهاست

 

همه رفتند و حسین ماند تنها

 

 

 

حسین بود و آبروی خدا

 

حسین بود و خون خدا

 

ای دشمن مکشید حسین را

 

ای دشمن مکشید شرف لا اله الا الله را

 

ای دشمن مریزید خون خدا را

 

 

گوش ندادند چون دل نداشتند

 

گوش ندادند چون ایمان نداشتند

 

ریختند خون خدا را

 

آنان که عهد بسته بودند با خدا

 

ریختند خون خدا را

 

آنان که دل بسته بودند با دنیا

 

 

ای داد که خون خدا بر زمین ریخت

 

ای داد که خون خدا بر زمین ریخت

 

 

 

بی تو حسین هیچ نتوان گفت

 

تمام حرف ها قبل از شهادت توست

 

بی تو زمان گریه خواهد کرد

 

زمین هم گریه خواهد کرد

 

ای همیشه زنده

 

بی تو هیچ نتوان گفت ...

 

بی تو زمین و زمانم مرده

 

 

 فدای تو که خاموشی بر دلم چیره شد

 

فدای تو ...

 

فدای تو ...

 

 

متن: مرتضی قضائی پاکدهی

 

از شما پاکان و عزاداران حسین التماس دعا دارم

 

 

 

 

 

 

شب سرد

تولد شبی بلند بود

 

شبی پر جنب و جوش

 

حرف های گرم مردم سردی شب را

 

همچون شب تیر گرم کرده بود

 

کودکی در آغوش مادر

 

از بزم و بساط شبانه هیچ خبر نداشت

 

کودکی در آغوش مادر

 

قصه ی آن شب اش را از مادر شنیده بود

 

چشمانش  گرم آرامیده بود

 

 

قصه ای زیبا

 

مادری زیبا

 

محبتی زیبا

 

آرزوی هر کودکی بود

 

اما افسوس که کمی آن طرف تر

 

کودکی تنها بود

 

اما افسوس که کمی آن طرف تر

 

کودکی بی مادر بود

 

 

شبی بلند بی مادر

 

شبی بلند و سرد است

 

شبی بلند بی مادر

 

شبی بس سنگین است

 

در سردی شب

 

اشک آن کودک بی مادر

 

در صورتش یخ بسته بود

 

با تکه نانی در دست

 

تا دهان نیاورده

 

قلبش یخ بسته بود

 

رهگذری برایش

 

قوت و نان شبانه

 

لباس گرم زمستانه

 

آورده بود

 

اما کودک تنها

 

هیچ نخواسته بود

 

با تکه نانی در دست

 

همراه با روح مادر

 

از دنیا پر بسته بود

 

شعر : مرتضی قضائی پاکدهی

 

امید

امروز از امید سخن  می گفت

 

 هیچگاه روزنه اش مبند

 

هیچگاه !

 

 هیچگاه !

 

گفتم امید من

 

هر وقت امید شد

 

 روزنه اش نخواهم بست

 

امید گفت بی انصاف

 

من نبودم !

 

تو بودی!

 

امیدم رفت تا بسوزاند مرا

 

امیدم رفت تا بجوشاند مرا

 

 

من هم جوشیدم

 

و هم نوشیدم

 

زهر تلخ روزگار را

 

او هم بود و مرا می دید

 

من هم سوختم

 

تا بداند سوختنم را باکی نیست

 

من هم سوختم

 

تا بداند او نباشد خواهم سوخت

 

اما امید در همان نزدیکی

 

مراقبم بود

 

می دانستم که می پاید مرا

 

می دانستم که تنها نیستم

 

ای که تمام وجودت چشم شد

 

تا ببینی مرا

 

روزگاری ست که در دل می خوانم ات

 

*هر چه دارم از تو دارم *

 

روزگاری ست که در دل می خوانم ات

 

*بر گرد  امید*

 

*بر گرد امید*

 

شعر : منتظر امیدی سبز

 

مرتضی قضائی پاکدهی

 

 

عید غدیر

خدایا !

 

تو را گواه می گیرم که پیامت را به مردمان رساندم .

 

آگاه باشید ! که وظیفه ام را انجام داده ام .

 

آگاه باشید ! که آنچه بر عهده ام بود بیان کردم ، به گوشتان

 

 رساندم و برایتان روشن ساختم .

 

تا حجت را بر هر شاهد و غایب تمام کرده باشم !

 

چه آنانکه به دنیا آمده اند و چه آنهایی که بعدها به دنیا

 

می آیند !

 

دوستان ، آشنایان و همه انسانهائی که بر روی این کره

 

خاکی چه در زمان گذشته و حال بوده و هستید و چه در

 

 آینده خواهید آمد .

 

این عید بر شما مبارک باد

 

کودک من

قاب عکسی تکیه دارد بر دیوار

 

رخش زیباست ، هم قد قلب یک پرنده

 

پیراهن اش سفید

 

چشمانش سیاه

 

با نگاه خود بر رخ دیوار ترانه ای دمیده

 

شب تا سحر در آغوشش آرمیده

 

قلبش بوده

 

همسایه اش بوده

 

ستاره ی شب های تارش بوده

 

صفای چهره اش را در یک لبخند خندیده

 

****

 

با نگاه خود بر رخ دیوار

 

شیرین ترین قصه های مادر

 

خاطرات گم گشته پدر هم بوده

 

****

 

سرت گرم بازی ست کودک من

 

بازی کن در باغ گلهای بهارم

 

 

شعر: مرتضی قضائی پاکدهی