عاشق
تنها لحظه ایست، که من برای زیستن در اختیار دارم هرگامی بر میدارم، هر نفسی که میکشم، می تواند سرشار از آرامش، شادمانی و وجد باشد، تنها کافیست در لحظه که اکنون بیدار و زنده ام حال میخواهم زندگی را با رنگ سیاه بنویسم با خط دل بنگارم و کلام عشق آغاز کنم که شاید این باردر جاده تاریک سیاه بتوانم تنها با نور عشق زندگی کنم
زندگی جز دفتری از خاطرات من بیش نیست
زندگی دفتری از خاطرات من... یکنفر در دل شب، یکنفر در دل خاک یکنفر همدم خوشبختی هاست، چشم تاباز میکنم عمر من میگزرد... وقتی که دیگر نبود من به بودنش نیازمند شدم وقتی که دیگر نمیتوانست دوست بدارد من اورا دوست داشتم وقتی که او تمام کرد من شروع کردم... وقتی او تمام شد... تمام لحظه های شرین زندگی ام خاطرات با او بودن است. محبت را در کنار او آموختم و عشق را در نگاه مهربان و پرمهر او خلاصه کردم تمام ثروتهای دنیا در برابر نگاه پر مهرش هیچ است و تمام خوشبختی ام فقط در بااو بودن است
میخواهم که تا همیشه با من بموند... یب تحقق یابد
در گذر زمان با او خوشبختی اوج می گیرد با او معنای عشق را در چشمانش یافتم لحظه هایش را با خاطره های پراز عشق علاقه در قلب کوچکم جای میدهم
یه روزی او از من پرسید: که به خاطر چه زنده ای؟ یب
در حالیکه در دلم فریاد میزدم به خاطر تو گفنم به خاطر هیچ
و من از او پرسیدم که تو به خاطر چه زنده ای؟
یب گفت: به خاطر کسیکه به خاطر هیچ زنده است
نه از خاکم ، نه از بادم ، نه در بندم ، نه آزادم نه آن ليلاترين مجنون، نه شيرينم نه فرهادم فقط مثل تو غمگينم ، فقط مثل تو دلتنگم اگر آبي تر از آبم اگرهمزاد مهتابم ، بدون تو چه بي رنگم بدون تو چه بي تابم،گل عشق تو هستم شبنمم باش دلم دنياي زخمه،مرحمم باش ز درد بي كسي قلبم شكسته به شهر بي كسي ها همدمم باش