چه کنم ؟ امروز فرصت نیست
آمد امیدی
لیک با او گلشن نیست ...
امروز قرار بود تلاش کنم
مثلا قرار بود ازش یاد کنم
قرار بود دلی رو نشکنم
قرار بود حرف بزنم
اما از خودم نگم
می دونی چی شد ؟
یادم رفت بگم : ( امروز فرصت نیست )
فردائی هم نیست
تا حرف بزنم ...
برای کسائی نوشتم که مثل من از زمان استفاده خوبی نمی کنند
کنارم لبریز از برگ بود
روی رشته ها ، پیش چشم من
زنجیری از خدای سبز بود
با انگشت خود زیر و رو می کردم تصویر خدا را
روح باغ از دیدنم کمی دلتنگ بود
آنجا خانه ی دوست بود
سرشار از تپش شاخ و برگ
هر لحظه می درخشید
شبنم از آیینه ی برگ
تا ظهر آن روز
روی برگ ها بال می زد تن من
همرنگ خدا بود
سبز تر از سبز وفا
بی طرح و ریاء بود تن من
اما اکنون ...
به تصویر می سوزد این دل من
شعر و عکس : مرتضی قضائی
تمام پاییز ، خود را در آیینه گرم کردم
تا قدم را
در وهم ریزش باران تر نکنم
تنم در پیله ی برگ بود
زرد برای ابد
زرد برای زمین
نمی توانستم بشنوم
صدای کلاغ شوم را
صدای تیک تاک قلب کودک دیروز را
تمام پاییز دو نگاه مضطرب با من بود
یکی خیال می بافت
و دیگری خطر می کرد
یکی خانه ام روشن می ساخت
و دیگری خاموش
چون تاب می خوردم
روی دو پا تکیه داشتم
روی دو پای ملول که هیچگاه
مرا فرو ندادند
در حبابهای رود
شعر : مرتضی قضائی
تو گل باغ منی
گل مریم
گل یاد
تو نهان شور منی
چشم فریاد
دل بی داد
***
من در این راه تباه
یا به خیالم آباد
جای دادم تو را در قلبم
ای گل یاد
***
آنچه به من بخشیدی
من ساده بودم
به تو کم بخشیدم
آشوب و اندوه و درد هدیه ی من بود
هدیه تو به من
عشق و ترانه ساز جانم بود
***
باز به خیال نغمه ای خوش تر
می نهم سر بر گل مریم
***
ای نسیم
ای گل دلخواه من
می درخشد از میان برگهای تو
عطر بنفشه و مریم ...
***
(شعر دست و پا شکسته ام تقدیم شما )
ای شما !
ای تمام عاشقان ِ هر کجا !
از شما سوال می کنم :
نام یک نفر غریبه را
در شمار نامهایتان اضافه می کنید ؟
یک نفر که تا کنون
ردپای خویش را
لحن مبهم صدای خویش را
شاعر سروده های خویش را نمی شناخت
گرچه بارها و بارها
نام این هزار نام را
از زبان این و آن شنیده بود
یک نفر که تا همین دو روز پیش
منکر نیاز گنگ سنگ بود
گریه ی گیاه را نمی سرود
آه را نمی سرود
شعر شانه های بی پناه را
حرمت نگاه بی گناه را
و سکوت یک سلام
در میان راه را نمی سرود
نیمه های شب
نبض ماه را نمی گرفت
روزهای چارشنبه ساعت چهار
بارها شماره های اشتباه را نمی گرفت
ای شما !
ای تمام نامهای هر کجا !
زیر سایبان دستهای خویش
جای کوچکی به این غریب بی پناه می دهید ؟
این دل نجیب را
این لجوج دیر باور عجیب را
در میان خویش
راه می دهید ؟
شعر از استاد همیشه عزیز : قیصر امین پور
همه ما دوست داریم اسم ما در قلب دوست جای داشته
باشه ، در قلب آدم های عزیز
و دوست داشتن اونها حتی به اندازه یک ذره
برامون عزیز و لذتبخشه ...