تمام پاییز ، خود را در آیینه گرم کردم
تا قدم را
در وهم ریزش باران تر نکنم
تنم در پیله ی برگ بود
زرد برای ابد
زرد برای زمین
نمی توانستم بشنوم
صدای کلاغ شوم را
صدای تیک تاک قلب کودک دیروز را
تمام پاییز دو نگاه مضطرب با من بود
یکی خیال می بافت
و دیگری خطر می کرد
یکی خانه ام روشن می ساخت
و دیگری خاموش
چون تاب می خوردم
روی دو پا تکیه داشتم
روی دو پای ملول که هیچگاه
مرا فرو ندادند
در حبابهای رود
شعر : مرتضی قضائی
سلام به اقا مرتضی عزیز
ان شالله که هیچ وقت ناراحت نباشی..ولی خوشحالم که از خوندن مطلبم خوشحال شدی!
وقت نکردم به روز کنم ...ولی اومدم شعرتو خوندم و خیلی خوشم اومد...
تا بعد...
سلام آقا مرتضی
من وقتی کامنتهای ساناز رو می خوندم اسم شما رو دیدم
وب لاگ جالبی دارید.
شاد باشید.