مدتی این مثنوی تاخیر شد ...

 

برف ببارد

یا باران

برای باور زمستان

همین جای نبودنت کافی است ...

این روزها

 

این روزها خوابم نمی آید

فقط می خوابم

که بیدار نباشم ...

عاشقانه هایم برای تو

به گذشته ام می نگرم

به داشته ها و نداشته هایم

به آنچه که به پای تو ریخته ام

و خود را در انتهای راهی می بینم

که دیگر تنها مسافرش من هستم و یاد خاطرات سالیان دور

راستی

من که دیگر چیزی ندارم که تقدیمت کنم

عاشقانه هایم برای تو . . .

موسیقی

 

آنجا که زبان از سخن باز می ایستد

 

 

موسیقی آغاز می شود . . .

در این عشق بمیرید

بمیرید بمیرید

در این عشق بمیرید

به بهانه ی یادی از دورها از پس ماهها

شادم کردی !


که حضورت


شادی را در قلبم مملو می کند و


من سرشار از شادی می شوم !!!

به بهانه ی دیدن شرمندگی مادری در برابر فرزندش برای کیفی بیست هزارتومنی!

خدای من 

عدالت کجاست 

اگر دیدی سلام من را هم به او برسان !!!

 

بگذار تا غم نبودنت مرا بشکند! 

لبریز از گفتن!

چقدر سخت است 


که لبریز باشی از گفتن ولی . . . 


در هیچ سویت محرمی نباشد !

دیندیرمدی ای دل سنی جانان عجب اولدی 



ائتدین نه قدر ناله و افغان عجب اولدی 



یوز دفعه دئدیم وصل تمناسینه دوشمه 


یاندیردی سنی محنت هجران عجب اولدی !

                                   

                                                علی آقا واحد 


 

من عاشق هستم

 

پس هستم !!!

 

با دلم چیزی بگو !!!

 

دلتنگم  

دلتنگ رویاهای دیروزم

 

حرفهای نگفته

 

چشمهای نخفته در درازای شبهای تاریک

 

پرسه های کوچه پس کوچه های خیال

 

دلتنگم  

با دلم چیزی بگو !!!

روزهای برفی

 

بهار نزدیک تر می شود

و من هنوز دلتنگ زمستان و روزهای برفی ام !!!

سبز خواهم شد

می دانم

می دانم

من هیچ وقت به دانه بودن بسنده نخواهم کرد

در زیر این خاک سیاه و تاریک نخواهم ماند

می دانم تنها نخواهم ماند

خورشید را خواهم دید

مطمئنم حال که خیالش را می بینم در خوابهایم

روزی طلوعش را به نظاره خواهم نشست

نورش را خواهم چشید

تا عمق وجودم

تا نهایت بودنم

و لذت خواهم برد

از سر برآوردن و به بالا رفتن

می دانم

می دانم

که روزی

سبز خواهم شد . . .

 

دلتنگ

دلم برای چترم تنگ شده است

 

کاش امشب باران ببارد !!!

دلتنگ دیروز

من از گذشته های دور می آیم

از شبهای تاریک و بی مهتاب

از لحظه های اضطراب و تنهایی و ترس

از میان باران های بی هنگام

برفهای سفید و سرد

من خیسم

خیس خاطرات دور

چقدر زود رسیدم

و خاطراتم را در میانه ی راه جا گذاشتم !

کتابهایم را . . . دفترم را . . .

و پنجره ام را . . .

آه مادر بگو من چقدر بزرگ شده ام

که دیگر نمی توانم ستاره های بی شمار شبهایم را تاصبح بشمارم

و با خود قصه ها بگویم

و بنویسم از رویاهای زیبا و باورنکردنی !

راستی دفترم کجاست ؟

میز کوچک چوبی ام

و کاغذهای دور و بر آن که تمامی نداشت

مادرم . . .

آن پسر شلوغ و سر به هوا و بی خیال تو کجاست ؟

مادر راستی دفترم را دیده ای ؟ سالهاست که دنبالش می گردم !

مادر امشب خیلی دلتنگ آن زمانها شده ام

دلتنگ سالهای دور

شبهای انتظار

دلتنگم مادر

دلتنگ دیروز

کاش هیچ وقت دیروز امروز نمی شد . . .

آخر قصه

 

آخر قصه ی ما رو همون اول لو دادند

 

همون جایی که گفتند

 

یکی بود

 

یکی نبود !!!

حقیقت !

 

در خلوت شبی کوهستانی که مهتابش نه بالای سر من

که روبرویم بود

نوایی از اعماق خلوت بی انتهای شب تاریک با من سخن می گفت

هر کس

حقیقت خود را می سازد

بمانند تو

که در اینجا در این بیکران بی انتهای تاریک

حقیقت خود را ساخته ای !

و اینک تو حقیقتی !

حقیقت خود را بساز !!!

اسطوره ی آفرینش

 

سیب را چیدم

 

تا بدانی

 

تو را می خواهم

 

نه بهشت را !!!