در روزهایی که زندانی بی نتی و انفعال خودم _از گنگی و تشویش_ بودم، خواندن «ساز و کار فاشیسم : سیاست ما و آنها» یکی از مخدرهای عبور بود. کتابی نوشتۀ جیسون استنلی، استاد آمریکایی فلسفه در دانشگاه ییل که خواندنش برای من بسیار عزیز بود و به این واسطه زمزمۀ پیشنهادم به هر دوست و آشنایی است. کتابی که در کمال سادگی در پی انعکاس تصویری روشن از رفتارهای فاشیستی حکومت ها، حاکمان و سیاست ورزان گذشته و کنونی جای جای دنیاست. سیاست ورزان و حاکمانی از آمریکا و مجارستان گرفته تا ترکیه و میانمار._خلأ بزرگ مثال ها ایران است که در کلیات و جزئیات با موارد ذکر شده قابل تطبیق است ولی یا اسیر سهل انگاری نویسنده شده است یا سانسور مترجم و ارشاد _ نویسنده خارج از پیچیدگی های بیانی و با کلماتی صریح آنچه را عنوان کتاب ادعا می کند، یعنی تعریف فاشیسم  و دسته بندی و مرتبه سنجی استراتژی‌های آن می پردازد.
او بیان می کند که سیاست فاشیستی شامل استراتژی‌های مشخصی است: ساختن گذشته‌ای اسطوره‌ای، تبلیغات، روشنفکرستیزی، ناواقعیت، سلسله‌مراتب، احساس قربانی‌شدگی، نظم و قانون، اشاعۀ دلهرۀ جنسی، توجه به مرکز کشور، لغو رفاه همگانی و وحدت اجتماعی.
یکی از آشکارترین نشانه‌های سیاست فاشیستی را تفرقه انداختن می داند. او بیان می کند هدف از این کار، تفکیک مردم به دو دستۀ «ما» و «آنها» است. برای تعریف سیاست فاشیستی، باید دقیقاً شیوه‌ای را شرح داد که سیاست فاشیستی از طریق آن «ما » را از «آنها» جدا می‌سازد و به تفاوت‌های قومی، مذهبی و یا نژادی متوسل می‌شود و آنها را برای پدید آوردن ایدئولوژی و در نهایت اصول خود به‌ کار می‌گیرد. وظیفۀ‌ هر یک از سازوکارهای سیاست فاشیستی ایجاد یا تقویت این تمایزات است.
سیاستمداران فاشیست برای توجیه عقایدشان با تحریف در فهم همگانی از تاریخ، گذشته‌ای اسطوره‌ای می‌سازند تا نظراتشان دربارۀ شرایط امروز را موجه جلوه دهند. با تحریف در زبان آرمان‌ها از طریق تبلیغات، درک عامۀ مردم از واقعیت را بازتعریف می‌کنند. از روشنفکرستیزی حمایت می‌کنند و دانشگاه و نظام آموزشی را آماج حملات خود قرار می‌دهند تا مبادا اصول و عقایدشان را به چالش کشند. نهایتاً، با این تکنیک‌ها، سیاست‌های فاشیستی وضعیت ناواقعیت (unreality) را پدید می‌آورد که در آن توهم توطئه و اخبار جعلی جایگزین گفت‌وگوی عقلانی می‌شود.
هنگامی ‌که رده‌بندی و تفکیک اجتماعی شکل و قوام گرفت، گروه‌های مردم، به‌جای درک متقابل از یکدیگر، از هم می‌ترسند.
سیاستِ نظم و قانون، که برای همه جذاب است، «ما» شهروندانِ گوش‌به‌فرمانِ قانون را در برابر «آنها»یی قرار می‌دهد که قانون‌گریز و مجرم‌اند و رفتارشان تهدید جدی برای مردان گروه اکثریت است. دلهرۀ جنسیتی نیز یکی از نمونه‌های بارز سیاست فاشیستی است، چون افزایش برابری زن و مرد سلسله‌مراتب مردسالاری را تهدید می‌کند.
این اعتقاد درستی است که بسیاری از مردم با ساختار ایدئولوژی فاشیسم آشنا نیستند . نمی‌دانند که هر مکانیسم سیاست فاشیستی بر روی «آن دیگری» بنا شده است. آنها پیوند درونی شعارهای سیاسی‌ای را که به آنها گفته‌اند همه ‌جا فریاد بزنند درک نمی‌کنند.
در حملۀ مستقیم سیاست فاشیستی، پناهندگان، فمینیست‌ها، اتحادیه‌های کارگری، اقلیت‌های نژادی، دینی و جنسی، می‌توانیم به کارگیری شیوه‌هایی را ببینیم که ما را چندپاره می‌کند. اما ما هرگز نباید از یاد ببریم که هدف اصلی سیاست فاشیستی مخاطب همدل آن است. او مخاطبی را می‌جوید تا به دام توهمات خود اندازد و به دولتی برسد که در آن، هر کس وضعیت انسانی را «ارزشمند» دانست با اتهام جنون از پا درآید. کسانی که هم‌شأن این مخاطبان نیستند و در میان آن‌ها جایی ندارند در اردوگاه‌هایی  در سراسر جهان به سر می‌برند: مردان و زنانی پوشالی که خمیرمایه هستند تا آنها را به نقش متجاوز، قاتل و تروریست درآورند. با تسلیم نشدن در برابر جادوی اسطوره‌های فاشیستی، می‌توانیم در کمال آزادی با همدیگر ارتباط برقرار کنیم. تمام ما ضعف‌هایی داریم، تمام ما در تفکراتمان، در تجربیاتمان و ادراکمان جانبدار هستیم، اما هیچ ‌کدام از ما شیطان نیستیم.

پ ن1 : متن موجود مستقیم از بخش‌های مختلف متن کتاب تشکیل شده است.
پ ن2 : این کتاب با ترجمه‌ای از بابک تختی توسط انتشارات نگاه پخش شده است.

ساز و کار فاشیسم - انتشارات نگاه

من نه این منم که می بینید

 نه! دیگر درونم نیست. از هفت سال پیش که دوباره بالا آوردمش هوس برگشت نکرد. سه سال بود جاپاش را سفت کرده بود، از پسش بر نمی ­آمدم؛ تمام قدرتم را جمع کردم، مثل دفعات قبل دست بکار شدم؛ حتی قوی­تر، قبل ­تر هربار بیرونش می­ کشیدم از ترس فرار می­ کردم اما این­ بار نه ! دست انداختم درون حلقم به دنبالش، دلپیچه ­ام کمی بالاتر آوردش، گردن استخوانی اش را گرفتم و با تمام قوا کشیدم. پاهایش را درونم قلاب کرده بود، به سختی تکان می­ خورد. صدای خراش خوردن چیزی را درونم می­ شنیدم_فکر کنم زخم معده و اثنی عشر و بستری‌های بعدش همه از آن بود_ بالاخره پایش شل شد، بدن لزج سرخ رنگش بیرون آمد. فرار نکردم، ماندم و امانش ندادم. بر زمین کوبیدمش،  به جانش افتادم، زدم و زدم تا نفسم برید، توانم تمام شد. برعکس قبل که غیبش می ­زد و ناگهان نمی­ دانم ازکجا می ­آمد درونم، ماند. ماند و هرجا رفتم با من آمد

 

تکه ای از داستان "من نه این منم که می بینید" نوشته شده در پاییز 1394

ضایع مکن این دم ار دلت شیدا نیست . . . .

شاید اگر بخواهیم کوچکترین واحد زندگی را نام ببریم تنها واژه ی مناسب لحظه یا همان دم است . دم هایی که با کنار هم قرار گرفتنشان ثانیه ها ، دقیقه ها ، ساعت ها ، روزها ، هفته ها ، ماه ها و سال های زندگی شکل می گیرد . لحظه هایی که از اکثریت شان به راحتی هرچه تمام تر می گذریم بی آنکه حتی نگاهی مختصر برای دریافتی حداقلی به آن ها داشته باشیم . دم هایی که برای اکثریتمان شاید بشود هر یک از آن ها را از زمان زندگی کاست بی آنکه اتفاق بزرگی بیفتد جز از دست رفتن همان دم ، چرا که نه دیده می شود نه آگاهی یی به بود یا نابود شدنش وجود دارد .

دیدن نیز چون بسیاری از امور زندگی امری نسبی است . هرکس بسته به قدرت عضلات چشمش وسعت و دقت بیشتری در دیدن دارد که نسبت به دیگران تقریبن منحصر به فرد است .  فارق از آن ها که چشمانشان آسیب دیده یا نا بیناست ، یک وقع بزرگ را هر چشم عادی یی می تواند ببیند دیدن وقایع کوچکتر است که چشمانی قویتر می خواهد و هر آنچه وقع کوچکتر ، چشمی قویتر باید برای دیدنش داشت ؛ پس چه چشمان شگفت انگیزی است چشمانی که توان دیدن دم ها را دارد و چه صاحب پر دل و حوصله ای باید داشته باشند . کسی که یک یک این دم ها را دیده ، به دست گرفته ، این سو و آن سو چرخانده تا کامل دریابد ، شگفت زده شده ذوق کند و بخواهد از سر ذوقش دیگرانی را دست گرفته بیاورد تا ببیند این عاملان ذوق را ، بلکه آن ها نیز سر ذوق آمده از حسرت از دست رفتن ، دل و چشم قویتر کنند و بخواهند ببینند دم ها را . آری چنین صاحب شگفت انگیزی می خواهند آن چشمان شگفت انگیز .

یکی از صاحبان چنین چشمهایی به قطع ریچارد لینکلتر است کارگردانی که احتمالن پس از مدتها ذوق و شگفتی از دیده های خود  ، در سن 42 سالگی در سال 2002 تصمیم گرفت حوصله و جسارتی بزرگ خرج کرده و بخواهد دست دیگرانی را بگیرد تا ببینند آنچه که او را به وجد آورده است . و به حق فیلم بوی هود و لحظه به لحظه اش یک یک آن دم هاست که جناب لینکلتر برای ما محیای عرضه اش کرده است . عرضه ای به حد اعلا صریح و بی پرده از آن دم ها و کنار هم قرار گرفتنشان . دم هایی که شاید بشود هر یک از آن ها را از فیلم کاست بی آنکه چیزی از فیلم کاسته شده باشد جز همان دم ، دمی که ارزشش به میزان دیده شدنش بستگی دارد ، دیده شدنی که متکی به قوی بودن چشم های کسی است که به نظاره اش نشسته است . آری بوی هود چنین فیلمی است ؛ مجموعه ای از دم های به ظاهر بی اهمیتی که کنار هم قرار گرفته اند و یک زندگی را ساخته اند . همچون زندگی خودمان که لبریز چنین دم هایی است که برای برخی بود یا نابود شدنشان حس نمی شود و برای برخی دیگر هر یک اتفاقی بزرگند . بوی هود چنین فیلمی است و گویا ما را به این می خواند که همراه دیدن فیلم به جست و جوی دم های خود بپردازیم ، جست و جویی که شاید به خاطر دیر بودنش حاصلی جز یادی کمرنگ از بود آن دم ها نداشته باشد اما همان نیز یافتی مطبوع است . و احتمالن از همین رو است که به دیدن فیلم بوی هود برای هرکس وجهی شخصی می دهد ، وجهی که متاثر از تجربه های زیستی خود فرد است ؛ تجربه هایی مثل سبک زندگی ، موقعیت جغرافیایی ، نوع نگاه به دنیا و . . . و از سر همین وجه و برخورد شخصی است که این یادداشت شخصی بر فیلم نگاشته شده است .

 

[] 

 

بوی هود روایت ساده و خطی از یک موضوع ساده یعنی رشد یک کودک و رسیدن او به بلوغ است که به این بهانه زندگی یک خانواده با محوریت میسون در طی ۱۲ سال را روایت می‌کند.  خانواده ای شامل میسون ، مادرش که سخت برای زندگی بچه هایش تلاش می کند ، خواهرش سامانتا و پدرش که آن ها را ترک کرده بود حال بعد از مدتی باز گشته است و به طور مداوم و هفتگی آن ها را می بیند .

شاید اصلی ترین شخصیت هایی که باید بیشتر دیدشان اول میسون باشد که در سکانس افتتاحیه در سن شش سالگی نگاهش به آسمان است و مشغول خیال بافی و در سکانس پایانی در ابتدای راهی جدید ودر کنار آدم هایی جدید نگاهش رو به جلوست .

بعد از آن شخصیت مادر را داریم که در ابتدای فیلم می بینیم که کاملن فداکارانه مسئولیت زندگی بچه هایش را پذیرفته و به خاطر آن ها  از خوشی های زندگی خودش که احتمالن اکثر همسن و سالهایش دارند کوتاه می آید و برای بچه هایش می جنگد  و در انتهای فیلم وقتی که میسن نیز چون خواهرش دارد به قصد تحصیل خانه را ترک می کند دچار یاس و فروپاشی شده و زندگی اش را تهی از معنا می بیند و می گوید «فکر می کردم بیشتر از اینا باشه.».

شخصیت پدر در شروع شخصیتی رهاست که در پی دریافت لحظه ها مطابق میل و خواست خود است و سعی می کند که به جریان عمومی زندگی تن ندهد اما در انتها و سن میان سالگی او نیز به سکون و ثبات روی می آورد .

فیلم فارق از هرگونه برجسته سازی رایج در سینما باساده ترین بیان ممکن ( چه در دیالوگ ها ، چه در میزانسن و دکوپاژ و چه در نقطه عطف های داستانی ) تنها به نمایش ساده ترین لحظه های یک زندگی می پردازد و بعد از آن را چه کشف باشد و چه قضاوت به مخاطب می سپارد ؛روایت آنگونه با گفتگوهای ساده روزمره گره خورده که گویی تماشاگر به استراق سمع زندگی یک خانواده نشسته و از آن لذت می‌برد و نگاه بیننده کاملا از بیرون رخ می‌دهد .

اما چیزی که نباید از آن غافل شد مسئله ی زمان است . که گویا مسئله مهمتر نزد کارگردان بوده است . "زمانی" که تشکیل شده از دم هاست . دم هایی که زندگی را تشکیل می دهند و با وجود و اثر گذاری آن ها ست که تغییر شکل می گیرد . تغییر در نگاه ها ، آدم ها ، محیط ، اجتماع و . . . "زمانی" که شاید در جاهایی فیلم برخوردی فلسفی و در عین حال ساده با آن پیدا می کند ، از جمله در انتهای فیلم و این دیالوگ که «این زمان است که ما را تحت سلطه خود دارد» ."زمانی" که کارگردان برای هر چه واقعی تر حس کردن گذرش تصمیم به ساخت چنین فیلمی گرفته است که در طی دوازده سال ساخته  می شود . گذری که هر بیننده ای را می تواند در خود و مرور خود فرو برد چرا که فیلم روایتگر لحظاتی است که هر آدمی با هر فرهنگی به شکلی آن ها را تجربه کرده است ، از این رو می توان گفت به نوعی فیلم روایتگر نوستالوژیک داستان زندگی همه آدم هاست .

از سویی لینکلتر تصویری ساده از یک خانواده مدرن، و سیر تحولات آنها در گذر زمان (عمر) نشان میدهد. تصویری که از نشانه­های فرهنگی – اجتماعی جامعه آمریکا به درستی بهره برده است. میتوان به استفاده از موسیقی راک در فیلم اشاره کرد. که علاوه بر جذابیت افزوده آن، سبکی است که به نوعی فرهنگ غالب نسل جدید آمریکا را شکل میدهد، و کاربرد آن در فیلم بخش غیرقابل انکاری از فرهنگ آمریکایی است. از طرفی با اشاره ای به انتخابات ریاست جمهوری آمریکا و حمایت ضمنی از اوباما، حزب جمهوری خواه و تندروی های آنها را محکوم می­نماید. و این نگاهی اجتماعی سیاسی به دوران معاصر آمریکا است. در واقع کارگردان در کنار روایت قصه ی دوازده ساله ی این خانواده موفق به ثبتی تاریخی از تغییرات شکل گرفته ی آن جغرافیا و حتی دنیا در این دوازده سال _ تغییرات فرهنگی ، سیاسی ، تکنولوژیک و . . . _  شده است .

 

بازی بازیگران فیلم همگی در اوج است. مخصوصاً بازی  ایتن هاوک در نقش پدر فرزندان که از مادرشان طلاق گرفته و فقط آخر هفته ها می آید و بچه ها را به گردش می برد فوق العاده گرم و تأثیر گذار است. او در ابتدای فیلم شخصیتی  لاابالی و خوش گذران دارد و هیچ هدفی در زندگی ندارد. بیننده متعاقد می شود چرا مادرشان از او طلاق می گیرد ولی هر چه سن اش بالاتر می رود پخته تر می شود. او در فیلم تمام این حالت های گذار را به بهترین شکل ممکن انجام می دهد. دیگر نقش آفرینی قدرتمند فیلم پاتریشیا آرکت در نقش مادر بچه ها  است که بازی محکم و قدرتمندی ارائه کرده است. او با قدرت هر چه بیشتر تمام ابعاد شخصیتی این مادر سخت کوش در طول این سال ها به نمایش می گذارد و اوج بازیگری او در فصل های های پایانی فیلم است که زندگی اش را با اشک برای پسرش توضیح می دهد و در پایان جمله کلیدی فیلم را می گوید (فکر می‌کردم بیشتر از اینا باشه).

در پایان باید گفت که بوی هود می توانست روایت زندگی هر یک از ما باشد فقط باید کسی می بود که قصد دیدن آن دم ها را داشته باشد . 

روزها می گذرند ، حال های بد می روند ، حال های خوب می آیند که در آستانه ی رفتن قرار بگیرند، امیدها در

روزها می گذرند ، حال های بد می روند ، حال های خوب می آیند که در آستانه ی رفتن قرار بگیرند، امیدها در جست و جوی جای خویشند

__________________________________________________________________________

نشستن و به تو فکر کردن، نشستن و به خودم فکر کردن است؛ به هزار آیا و اما؛ به درستی و اشتباه؛ به اینکه این تلاش سالیان تا چه حد بی فایده بوده است. خودخواهی کوری که هیچ از خود نصیبم نکرده است.
تو بهتر از هرکس می دانی، مهمترین زندگی ام خود من است که بهایی بسیار برایم داشته است؛ که نقشه ی راهی برایش داشته ام با هزار آیا بشود یا نشود. گویا برای دیگران شده است آنچه که می پنداشتم اما برای خودم لااقل آنچه می پنداشتم خواهم داشت را ندارم.
شاید تمام این نداشتن صرفن از سر فرسودگی و خستگی این روزها و نبود تحمل آن باید هاست؛ شاید هم نه و این شک این شک امید کش لعنتی شکی واقعی است که یک سویش جست و جو و فهمی دوباره است و سوی دیگرش آینده ای به رو به زوال.
بعد از روزها درگیری یکی دو روزی است که حال خود را فهمیده ام و می دانم که بیش از دلتنگی و فقدان که کمتر منجر به ناامیدی می شوند، شک است که این چنین در سراشیبی بی انگیزگی و ناامیدی قرارم داده است. شکی که ناخودآگاه در سوی زوالش قرار گرفته ام، و انتظار ساکنم برای تغییر، انتظار باران پس از نماز باران، برای تشنگان از عطش به دین برگشته است. عبث و ناامیدانه و حقیرانه .

1394.06.11

روز ششم و هفتم : من دیگو مارادونا هستم و طعم شیرین خیال

بهرام توکلی را همیشه ادبیاتی ترین فیلمساز در میان هم دوره هایش ( همان چند فیلمساز تقریبن همسن که تقریبن هم با هم عنرشان عیان شد کسانی مثل شهرام مکری ، کاهانی ، سالور و . . . ) میدانم . ادبیاتی به این معنا که در روایت فیلمهایش علاوه سینمای خودش زبان گفتار و نوشتار خاص خودش را دارد و از این رو همیشه فیلمهایش تا حدی برای من رمان ها و داستان هایی تصویری بوده اند .
در دیگو هم گرچه ما تاحدی با روی دیگری از توکلی مواجهیم اما بهرام توکلی همان همیشگی ست و به خوبی امضایش پای کار متفاوتش مشاهده می شود .
یک فیلم طنز خانوادگی شلوغ که شباهتهایی به مهمان مامان مهرجویی و حتی کمی قاعده بازی احمدرضا معتمدی دارد که در سالهای اکرانش جزء طنزهای خاص سینمای ایران میدانستمش .
فیلم فارغ از بزرگ گویی راوی آشوب یک خانواده است ؛ مسایل خودش را خیلی ساده روایت می کند و آنجا هم که در پی نیش و تلنگر به اقشار خاص است این کار روان و غیر آزار دهنده شکل می گیرد .

برخلاف بهرام توکلی کمال تبریزی از آن دست کارگردان هایی ست که بررسی تمام آثارش هم شما را به مسیر مشخصی هدایت نمی کند و شما نمی توانید حرف خاصی در مورد سینمای او بزنید . کارگردانی که فیلم هایی چون یک تکه نان و گاهی به آسمان نگاه کن ، سریال هایی چون شهریار و دوران سرکشی و یا فیلم های طنزی مثل مارمولک و یا حتی طبقه حساس را ساخته است .
کارگردانی که هیچگونه پیش بینی یی از اینکه فیلمش چه دغدغه ای چه زاویه ای نگاهی و چه غیره های دیگری خواهد داشت نمی توان کرد .
طعم شیرین خیال را تنها از این نظرپسندیدم که فکر میکنم اولین فیلم سینمایی یی بود که به یکی از مهمترین دغدغه های شخصی من پرداخته است وگر نه در سایر امور فیلم متوسطی ست که بازی بازیگرانش روان و قابل قبول است مخصوصن نادر فلاح که گویا دارد جایگاه خودش در سینما را به دست می آورد و بیشتر از قبل دیده می شود .
عاشقانه ای بسیار ساده و قابل پیش بینی که همراه روایت قصه اش نکات محیط زیستی و مصرفی را بیان می کند . حتی استفاده از همین تم هم می شد کمی بهتر استفاده شود و کمی روی قصه اصلی بیشتر کارشود .

روز پنجم : احتمال باران اسیدی

علت انتخابم فیلم اولی بودن بهتاش صناعی هاست همینطور که اکثر فیلمهای دیگری هم که دیدم و خواهم دید احتمالن فیلم اولی خواهند بود . در روزهایی که کارگردان های تثبیت شده و قدیمی خود را در بن بست خود میبینند و جز تکرار خود جرئتی دیگر ندارند کارگردان های جوان و فیلم اولی اکثرن در پی تجربه های جدیدند و خوب ریسک میکنند .صناعی ها هم از این قاعده خارج نیست .
کارگردان در این فیلم برای انتقال کامل حس و مفهوم مد نظر رسمن دست به یک خود زنی پر خطر میکند و تن به امری می دهد که برای مخاطب کم حوصله چیزی جز دافعه نیست و از یادداشت هایی هم که خواندم تقریبن همین امر مشهود است و نقد هایی به این فیلم دارند که البته به نظر من برخی از سر کج سلیقگی و یا نفهمیدن خواست و تعمد کارگردان است .
فیلم روایت حرکت از تنهایی یی کهنه به رفاقتی نو و تازه ست و کارگردان در این روایت مخاطب را تا عمیق ترین نقاط کسالت بار تنهایی برده و سپس او را با خود به قلب حس شادابی و دوستی می برد و وای اگر مخاطب حوصله نکند .
برای همین باید به صناعی ها تبریک گفت که نترسید و با ظرافتی خاصی سعی کرد تا با کم نقص ترین شکل ممکن کنتراست قصه را پدید آورد و احساس خوب دوستی را در مخاطب ایجاد کند .

روز چهارم : در دنیای تو ساعت چند است ؟


علت انتخاب این فیلم برای دیدن ابتدا آنونس آن و سپس حضور زوج مصفا - حاتمی به عنوان بازیگر در این فیلم است.
فیلم در همان سکانس ابتدایی با موسیقی متنی زیبا این نوید رو به آدم میدهد که قرار است در انتها حالمان خوب باشد و چ حالمان خوب بود در قدم زدن بعد از فیلم .
فیلمی عاشقانه با یک خط روایی اصلی و خرده روایتهایی که در عین استقلال جزیی از روایت اصلی و یا کامل کننده ی آن هستند . قصه ای که از قدم یکی مانده به آخر روایت می شود به سمت ابتدا تا دیده شود عظمت یک نادیدن تلخ .
خیلی دوست ندارم از فیلم بگویم که نکند چیزی از قصه لو برود اما دیدن این فیلم را به شما توصیه میکنم حتی اگر چشم ندارید . به خاطر روایتی که در دیالوگ ها نیز شکل می گیرد و صد البته موسیقیه فوق العاده ی کریستف رضاعی.
آنونس فیلم را ببینید و تصمیمی که باید رو بگیرید چون نگاهی به گذشته و فیلمهایی با این حال و هوا بیان میکند که احتمال اکران مناسب برای این فیلم وجود ندارد .

پ ن : اکثر فیلمهایی که زوج حاتمی - مصفا باهم بازگریش بوده اند حال من را خوب کرده اند از جمله چیزهایی هست که نمیدانی ساخته ی فردین صاحب زمانی که تدوینگر در دنیای تو . . . هم بود و از نظر فضاسازی شباهت هایی هم بین دو فیلم بود و پله آخر خود علی مصفا

روز سوم : دو

علت انتخابم برای این فیلم هم  کارگردانی آن یعنی سهیلا گلستانی بود دختر جوانی که هنوز حتی در عرصه بازیگری هم خودش رو کامل تثبیت نکرده

بگذریم

نگاهی به عوامل فیلم بندازیم 

پرویز پرستویی، مهتاب نصیرپور

مدیر فیلمبرداری: پیمان شادمان فر

 تدوین: هایده صفی یاری

 

آهنگساز : علی قمصری

مشاور کارگردان : میر کریمی

به نظر شما این عوامل جدای کارگردانی که نسبتن کم غلط بود نیاز به چه چیزی داره که بتونه منجر به خلق یک فاجعه بشه ؟

بگذریم 

در جشنواره قبل فرصت دیدن فیلم ملبورن را پیدا نکردم . فیلمی که خیلی سر و صدا کرد و جوایزی هم در جشنواره های مختلف برد فیلمی که از عوامل خیلی خوبی برخوردار بود اما وقتی موقع اکرانش رسید با فاجعه ی بزرگی روبرو شدم فاجعه ای که تنها دلیلش فیلمنامه ی پر از غلط ملبورن بود . بله فیلمنامه . یک فیلمنامه ی بد بهترین خالق یک فاجعه ی سینمایی ست . 

فیلم "دو" ساخته و نوشته ی سهیلا گلستانی هم دقیقن اسیر همین پدیده ست اما با یک تفاوت .

فیلم ملبورن یک موقعیت نسبتن نو و خوب رو خلق میکنه اما در پاسخ دهی مناسب و منطقی به علل سیر اتفاقات عاجزانه رفتار میکنه اما فیلم "دو" فاقد هر گونه اتفاقی ست که بخواهد در رابطه با آن نیاز به پاسخگویی داشته باشد .

اصلن نمیتوانم بفهمم وقتی کارگردان که اتفاقن نویسنده ی کار هم هست از خودش میپرسد که چرا این فیلم رو ساختم چه جوابی دارد که به خود بدهد .

بگذریم

فیلم " دو " یکی از خنثی ترین و بی اثر ترین فیلمهایی بود که دیدم واقعن حیف از بازی بازیگرا ن 

 

 

 

روز دوم : اعترافات ذهن خطرناک من

دلیل انتخابم برای این فیلم هومن سیدی بود که دو فیلم قبلیش آفریقا و سیزده رو دوست داشتم. و البته آنونس زیبای فیلم که توصیه میکنم حتمن ببینید

هومن سیدی از اون دست کارگردانایی که خود سینما هم براش دغدغه ست و جدای از محتوی سعی در ارائه ی سینمای خاص خودشو داره که همین وجه جذاب فیلمای هومن سیدیه

فیلم درابتدا کمی با کندیه ضرباهنگی مواجهه که کارکردی هم از نظر درگیر کردن مخاطب نداره

برخی از موقعیتهایی هم که خلق شده بود جای پرداخت بهتر برای درگیر کردنه یشتر مخاطجب رو داشت

در کل فیلم سیزده رو از اعترافات . . . بیشتر دوست میداشتم

اما همه اینا دلیل نمیشه که این فیلم رو به کسی توصیه نکرد مخصوصن که جای این سبک از فیلمها و کسی مثل هومن سیدی شدیدن تو سینمای ایران خالی بود

روز اول : چهارشنبه نوزده اردیبهشت

تنها دلیلم برای انتخاب چهارشنبه . . . وحید جلیلوند بود و بس . نمی دانم وحید جلیلوند برای شما چطور تعریف میشود اما برای من آدم جدی و دردمندی بود که دستش به اجرا رسیده بود و همیشه فکر می کردم که رسانه و اجرا برای او فقط واسطه ست .

بگذریم .
باید از فیلم گفت از فیلمی که قهرمانش کسی نیست جز وحید جلیلوند که بیش از آنچه انتظارش را داشتم شگفت زده ام کرد .
مدتها بود فیلمی به این یکدستی و تمیزی در سینما ندیده بودم و این تنها از دقت کارگردان جوان فیلم برآمده بود . بازی های فیلم خیلی خیلی خوب و در صحنه هایی فوق العاده بودند حتی چهره هایی که در این فیلم تازه معرفی شده بودند .
موسیقی متن عالی و فیلمنامه ای که شاید در نیمه ی اولیه ی فیلم حس میکردم کمی از کارگردانی عقب مانده است اما در انتها با پاسخ های عالی یی که به سوال های ایجاد شده داد ضربه ای که در پی ش بود را به مخاطب به درستی زد .
از انتخاب خودم خیلی راضی ام و خیلی خوشحالم از ظهور وحید جلیلوندی که در آینده به احتمال زیاد بیشتر از او در این سینما خواهیم دید و شنید .

پ ن : یک ساعت نشده که فیلم تموم شده و بعد از مدتهای مدید تو سینما چشمام تر شد و احتمالن الان دارم کمی حسی با مووع برخورد میکنم اما میدانم که بعد تر هم که این فیلم را خواهم دید بازهم تحسینش خواهم کرد .
ضمنن منتظر آلبوم موسیقی این فیلم هم خواهم ماند از کارهای عالیه کارن همایونفر بود که پیشتر ها هم بسیار دوستش میداشتم .

 

بیشتر از فیلم بدانید : 

http://www.cinematicket.org/?p=filmdetail&fid=3305&fileid=907