عید قربان به همراه شب یلدا

 

امشب تولد شبی بلند است

 

پاییز خدا حافظ

 

امشب تولد فصل سرد است

 

پاییز خدا حافظ

 

در این هوای سرد

 

گرم باش مرتضی

 

گرم است خانه ی تمام ایرانیان

 

 

 

عید قربان عید پاک ترین عیدها 

 

عید سر سپردگی و بندگی

 

 عید بر آمدن انسانی نو از خاکسترهای خویشتن خویش

 

 عید نزدیک شدن دلها به قرب الهی

 

  عید بر آمدن روزی نو و انسانی نو

 

 عید بندگی و اطاعت از قادر یکتا بر شما مبارک باد

 

خواب

شبی که تو را در خواب دیدم

 

خود را هم در خواب دیدم

 

اما فاصله ام از تو

 

اززمین تا ماه بود

 

نه صدای شوقم را

 

نه قطره های اشکم را

 

در گوش و چشمت بیدار بود

 

نه جوابی از دل پاک ات را

 

بر من پیامی بود

 

هدیه ام در دستم ماند

 

هدیه ی یک روز بارانی

 

بوسه های گرم رنگین کمانی

 

اشک های شوق آسمانی

 

هدیه ام در دستم ماند

 

هدیه ای از برای تو

 

ای گل نازنینم

 

ماند ، تا تو در یادم بمانی

 

***

نمی دانم برایت زود خوابیدم

 

یا قصه ی خوابت را زود خواندم

 

ولیکن هر چه بود، خوابیدم

 

 تو را در خواب دیدم  

 

این بار با تو در خواب پریدم

 

تا برای یک بار هم

 

تو را با خود در کنار ماه ببینم

 

شعر : مرتضی قضائی پاکدهی

 

 

 

 

 

آینه

در صبحی روشن ، رو به روی آینه

 

 خود را نظاره می کردم

 

هر چیزی دیدم غیر از خودم

 

گفتم شاید ایراد از آینه است

 

اما از آن نبود ، بلکه از خودم بود

 

از خود بدم آمد

 

 فریب و نیرنگ دیگران شاید !

 

اما فریب و نیرنگ خود چرا؟

 

قصه ی من تمامی نداشت

 

کار هر روزه من بود

 

جنگ و جنگ

 

 

عشق معمائی ست حل نشده

 

و من معمائی هستم

 

غلط در بین تو و عشق

 

معمای من حل نشد

 

آینه هم شکست

 

تنها تصور من از خود

 

آن هم رفت

 

کسی را دیدم که قصه ام شنیده بود

 

آن هم رفت

 

نه آینه ای ماند ، نه شاهدی

 

هر چه گفت و گفت

 

همه دود شد

 

اما در که باز شد

 

هم آینه بود ، هم شاهد

 

من هم بودم ، ولی در کنار ...

 

مرتضی نوشتی ، اما یادت باشد ، هیچگاه نخواستی

 

 

 اما تحلیل :

 

واقعیت هایی هست که لازمه هر کسی بدونه

 
اما هر کسی در مورد خودش

 
شاید این نوشته اصلا به من ربطی نداشته باشه


اما باید واقعیت هائی را که می بینم بنویسم

 
حتی به زبان خودم

 

 

شب بارانی

 

دیشب کنار پنجره ایستاده بودم

 

تاریکی شب همه جا را سیاهپوش کرده بود

 

صدای قطره های باران سکوت شبانه را شکسته بود

 

نگاهی در خیابان رو به سوی من بود

 

چشمانش در زیر شر شر باران خیس نبود

 

گریه نکرده بود

 

دیوانه وار  چشم در چشم من دوخته بود

 

قلبم از حرکت باز ایستاد

 

سرما ، تاریکی ، شب بارانی ، آن هم در کنار پنجره من

 

دلم سوخت ، نگاه دوباره ام را دقیق تر از نوک پا تا صورتش ادامه دادم

 

صورتش بوی آشنائی می داد  ، بوی خوش بهار

 

برایش دستی تکان دادم ، او نیز برایم دستی تکان داد

 

قدمی برداشت تا پا جلوتر گذارد . اما یک قدم از من دورتر شد

 

 متعجب از این کار قدمی دیگر برداشت

 

دور شدن تکرار شد

 

آنقدر قدم برداشت تا از دید چشمان من محو گشت

 

می دیم که چطور آهسته زیر لب مرا می خواند

 

با هر قدم که از من دورتر می شد

 

تکه ای از قلب مرا با خود می برد

 

ای کاش هیچ قدم در راهم نپیموده بود

 

آن وقت از فاصله دور می توانستم او را ببینم

 

اما اکنون که او خود را از من دور کرده  

 

نه یک فرسنگ ، بلکه فرسنگ ها

 

من کنار پنجره در افسوس تکرارشب بارانی ام

 

متن : مرتضی قضائی

 

 

روز برفی

امروز روزی ست برفی ، برفیه برفی

 

 روزی سفید

 

نه زرد ، نه آبی

 

سفید سفید

 

کنار پنجره دلی ست تنها

 

کمی آن طرف تر

 

ابر هم، هست تنها

 

لیک دل های مردم پر از خنده

 

 یکی در دل دارد صد خنده

 

 یکی در دل دارد صد غصه

 

 کنار پنجره

 

 شادی  مردم

 

رقص برف

 

آواز پرنده

 

با دو چشم خویش دیده

 

اما کمتر دارد در دل خنده

 

ای ابر بگو که سیاهی ات

 

 از برای غم نیست

 

ای اشک بگو که باریدنت

 

از برای غم نیست

 

ای شب بگو که سیاهی ات

 

از برای من نیست

 

ای دل بگو که غم تو

 

از برای او نیست

 

شاید وجود اشک

 

از برای بودن خاری ست درچشم

 

شاید سیاهی ابر

 

از برای تنهائی اوست

 

شاید صدای رعد

 

از برای دلی سوخته است

 

شاید رنگین کمان

 

در بهاری سپید نیست

 

هر چه باشد همین است

 

خواهی بخواه

 

خواهی نخواه

 

هر چه سازد مستی است

 

هر چه خواهد ماندنی ست

 

غروب ، تنهائی ، گریه ، سیاهی

 

بوسه ، باران ، برف ، شادی

 

و هزاران حرف دیگر

 

میهمان خانه ی باور  ماست

 

شعر : دوست دار شما مرتضی قضائی

Bild/Foto Sturmbuche auf dem Schauinsland, Schwarzwald

 

 

عادت

سلام به روی ماهت

 

روزهای خوش ، روزهای بد ، همه می آیند و می روند

تنها من می ماند و تو

من هم می میرد

تنها تو می مانی و تو

ای تو ، بمان تا من هم بار دیگر متولد شوم

بی وفائی هنر مردان سنگ دل است

بی وفائی جفای نابخشودنی است

 

اما عادت به هر چیزی به جز کار نیک ، ناپسند و منفور است

در یک روز هزاران نفر با هم دوست شده و عهد و پیمان دوستی امضاء می کنند و برعکس در همان روز هزاران نفر نیز عهد و پیمان  نوشته و نانوشته خود را می شکنند .

اگر چه پیمان شکنی کار مردان سنگ دل است اما پیمان خود را به هیج وجه با شما نمی شکنم . چون بدان عادت ندارم ، نه بخاطر اینکه از خصیصه سنگ دلی برخوردار نیستم .

 

نه بلکه بدان عادت دارم که موجب دل شکستگی هیچ شخصی نشوم ، نه بخاطر اینکه سرشار از محبتم .

بدان عادت دارم که کسی را تنها وسط راه غریب رها نکنم ، نه بخاطر اینکه جوانمردم .

بلکه بدان عادت دارم که کسی را نیازارم ، نه اینکه ناخواسته چنین کاری را نمی کنم ( افراد با اذیت و آزار من دلتنگی خود را پنهان می سازند تا آنها نیز فعل بد مرا تکرار نکنند ) .

 

خوب می دانم مروت و گذشت در وجود هر انسانی پاک ، بخصوص شما دوستان بصورت کمال هست .

مرا با غم فردا ، مرا با غم دیروز تنها مگذار ، حس غریبی است که من کاملا بدان آشنا هستم ( خیلی وقت ها چنین تجربه تلخی را با دل بی زبانم حس کرده ام )

هیچگاه کسی را با غمش تنها نگذاشته ام ، اگر چه با غمم تنها مانده ام .

 

با غمم تنها بوده ام ، اما تلاشم آن بوده که دیگران را از غم تنهائی جدا کنم .

مرگ تجربه تلخ و شیرینی است که خود را بدان بیگانه نمی دانم .

منتظر به آغوش کشیدن هر لحظه اش بوده ام ، نه بخاطر اینکه از او ترس ندارم .

در زیر خروار ها خاک بی تامل اندیشیدن را تجربه کرده ام ، نه بخاطر اینکه مردن را دوست دارم .

با مهر دیگران همنوا شدن را آموخته ام ، نه بخاطر اینکه دلتنگ دیگران نمی شوم .

دلتنگی دلم ، روزها و سال ها به همراه من بوده و هست .

دلتنگی دلم بجز با شادی دیگران شاد نشده و نمی شود . نه بخاطر اینکه ....

همیشه در حسرت یک دلی پاک بوده ام

همیشه دلم را تنبیه کرده ام

همیشه دلم را خار کرده ام

اما هیچگاه قدرتم بر او فزونی نگرفت

هیچگاه مرا دنبال نکرد ، بلکه همیشه خود پیشتاز بود و مرا سبک و بی اساس بدنبال خود کشاند .

غریبی و تنهائی من با وجود دوستان خوبی مثل شما همچنان غریب مانده . نه بخاطر شما بلکه بخاطر عادت به تنهائی خودم .

هیچگاه دلم را به خاطر گناهانش نبخشیده ام

 اما او همیشه مرا خار کرده و مانند یک دوست همیشگی از من جدا نشده .

ترسم از روزی است  که مشکل از من به شما پاک ترین پاکی ها سرایت کند .

ترسم از روزی است که این دل مرا بیچاره کند

ترسم از روزی است که مرا با همه چیز بیگانه کند

هیچگاه دشمنان امروزه مردم ، دشمنان دیروز آنها نبوده اند . بلکه با گذشت زمان دشمنی خود را ثابت کرده اند .

من نیز امروز با شما دوستی مهربان و شاید فردا دشمنی دیرینه باشم .

گفتن بدی ها یم  مرا سبک می کند  

کشتن نفس مرا سبک می کند

گرچه نفسم ، اسبی سرکش  است و قابل رام کردن نیست چه رسد به کشتن .

مرا بخاطر همه بدی هایم ببخش

مرا بخاطر خود

مرا بخاطر تنهائی هایت ببخش

مرا بخاطر عشق

مرا بخاطر محبت

مرا بخاطر قلب شکسته ات ببخش

رازی است که دلم را هر روز خط خطی می کند

ای کاش روز آغازی نبود

تا پایانی هم باشد

ای کاش همه روز آغاز بود

و پایان در زیر خروارها خاک باقی می ماند

دلم خیلی گرفته

دلم بخاطر تو

و خاطرات تو

دلم بخاطر محبت

دلم بخاطر محبت های تو

دلم بخاطر پاکی هایت

دلم بخاطر معصومیت تو  

معصومیت تو تا به امروز برایم فاش نشده بود

خستگی هام تا به امروز در من اثر نکرده بود

اما از امروز به بعد

من نه می مانم ، نه می روم

من هیچگاه عهد خود را با شما نشکسته ام

چون قادر به شکستن آن نیستم

قادر نیستم

توانستن را نیاموخته ام   

اما شاید شما بتوانی

شاید شما بخاطر من

بتوانی  

هرگاه توانستی

به من هم بگو

به من هم بگو

تا من هم بتوانم

من

 ای خدا

هرگز نمی توانم

 

 متن نامه ای ست که به یک دوست نوشتم  : مرتضی قضائی

دل بستگی

حرف های تو را

 

در سینه ام حبس کردم

 

آنگاه که سپیده  شد

 

با حرف های تو بحث کردم

 

سخنی از خاموشی خویش

 

جمال تو

 

آنگاه که خاموش ماندی

 

دنیا را با تو فسخ کردم

 

پرسی چرا؟

 

پاسخ ات دادم

 

قطره ای از عشق تو را

 

در سینه ام حبس کردم

 

انداختی ام در چاه

 

 نگاهم با نگاه تو یکی شد  

 

سرود عشق خواندی

 

همنوا با تو رقص کردم

 

در این جوشش فواره ها

 

به دنبالت همه دنیا

 

جست کردم

 

گر مجال نفسی در سینه ام بود

 

هوا را با زمین

 

یکدست می کردم

 

نبارد درخت  

 

نبیند زمین

 

نازنین

 

امیدم را با تو دل بست کردم

 

هوا را مست

 

زمین را پست

 

دلم را با تو هم پیوست کردم

 

شعر : دوست دار شما مرتضی قضائی

 

 

راه دل

 

راهی که از دل تو می گذشت

 

راهی بود که به خود ، پیچ و خم نداشت

 

راهی بود بهتر از هر راه دیگه

 

راهی بود که به خود ، دیو و پلنگ نداشت

 

منی که طعمه هر باز شکاری ام

 

نکته آن بود  راه تو ، یک صیادم نداشت

 

ترسیدم هر کسی از راه تو بیرونم کنه

 

به خدا خوش به حالم ، راه تو یک همسفرم  نداشت

 

تموم برگ برگ های این دلم

 

قدرت پژمردن را با تو ، کنار گذاشت

 

همیشه دست تو با این دست دلم

 

کمکم کرد توی دلم خنده می کاشت

 

کودکی بودم در آغوش مهر تو

 

هر قدم که بر می داشت ، یک سخن نداشت

 

راهی که از دل تو می گذشت

 

خوش تر آن بود که همیشه تو را داشت

 

راهی که از دل تو می گذشت

 

خوش تر آن بود که جوانه در دلم می کاشت

 

راهی که از دل تو می گذشت

 

راهی بود ، که  حسرت و دلتنگی نداشت

 

راهی که از دل تو می گذشت

 

راهی بود ، که پرواز آن بام بیکرانه را داشت

 

راهی که از دل تو می گذشت

 

نام بزرگ تو را 

 

با عشق

 

و دوست داشتن

 

تا ابد در دلم گذاشت

 

شعر : دوست دار شما مرتضی قضائی