چیزهایی که نگفتم

روزگاری مردم دنیادلشان درد نداشت/هرکسی غصه اینکه چه میکرد نداشت/چشمه سادگی ازلطف زمین میجوشید/خودمانیم زمین این همه نامرد نداشت

چیزهایی که نگفتم

روزگاری مردم دنیادلشان درد نداشت/هرکسی غصه اینکه چه میکرد نداشت/چشمه سادگی ازلطف زمین میجوشید/خودمانیم زمین این همه نامرد نداشت

وقتی بزرگ شدم

وقتی بزرگ شدم،

 

میخواهم هرکسی باشم

 

به جز یک پدر بد اخلاق،

 

یک راننده اتوبوس بی حوصله،

 

یک آدم عصبانی،

 

یا یک آدم ناامید که با همه دعوا دارد،

 

و یا آدم گنده ای که بیهوده باد توی دماغ می اندازد،

 

خب مثل اینکه دیگر آدمی نمانده...

 

پس بهتر است فعلاً بزرگ نشوم،

 

تا ببینم بعد چه می شود!

 

شل سیلور استاین

مرا با عینک آفتابیم به خاک بسپارید

 

در خانه ای سرد ، بالای خیابان سالیوان ،

 

آخرین کسی که شلوار فاق کوتاه می پوشید ، در شرف مردن بود

 

عینک افتابی به چشم داشت و به همین دلیل کسی نمی توانست تشخیص بدهد

 

که او گریه می کرد یا نه .

 

همه معتادها و همه علاف ها

 

و همین طور همه کافه دارها

 

دور تختش جمع شده بودند .

 

وصیت کرد

 

تا تکلیف اموالش را روشن کند

 

و آخرین کلمه ها را به زبان آورد:

 

گفت : ( کفش هایم را برای مادرم بفرستید ،

 

بلوزم را به جا لباسی آویزان کنید .

 

گیتارم را در میدان واشنگتن بسوزانید .

 

برای اینکه هیچ گاه یاد نگرفتم که آن را چگونه بنوازم .

 

خانه ام را به یک آدم مستمند بدهید

 

و بگوئید که اجاره آن تمام و کمال پرداخت شده .

 

پول ها و موادم را خودتان بردارید ،

 

ولی مرا با عینک آفتابیم به خاک بسپارید .

 

مرا با عینک آفتابیم به خاک بسپارید دوستان ،

 

با عینک آفتابیم .

 

گیتارم را در میدان واشنگتن بسوزانید

 

ولی مرا با عینک آفتابیم به خاک بسپارید .)

 

 گفت : ( جوجه خروس هایم را

 

به کسی بدهید که آنها را می خواهد .

 

شعر هایم را

 

به کسی بدهید که آنها را می خواند.

 

زیر کافه برایم قبری بکنید ،

 

و آهنگ غم انگیزی پخش کنید .

 

همه را شاد و شنگول کنید

 

در لحظه ای که مردم ،

 

و مرا با عینک آفتابیم به خاک بسپارید .

 

مرا با عینک آفتابیم به خاک بسپارید دوستان ،

 

با عینک آفتابیم .

 

گیتارم را در میدان واشنگتن بسوزانید

 

ولی مرا با عینک آفتابیم به خاک بسپارید .

 

کفش های راحتی اش را پرت کردیم وسط خیابان ،

 

بلوزش را گذاشتیم همانجا ، روی زمین .

 

گیتارش را فروختیم

 

در کافه گوشه خیابان

 

به کسی که می دانست چگونه آن را بنوازد .

 

موادش را دود کردیم .

 

پول هایش را خرج کردیم.

 

شعر هایش را دور ریختیم .

 

باب ، نوارهایش را برداشت ،

 

و اد ، کتابهایش را ،

 

و من هم عینک آفتابی فکسنی آن بدبخت را برداشتم .

 

گفت : (مرا با عینک آفتابیم به خاک بسپارید دوستان ،

 

با عینک آفتابیم .

 

گیتارم را در میدان واشنگتن بسوزانید

 

ولی مرا با عینک آفتابیم به خاک بسپارید .)

 

«شل سیلور استاین»

 

پروانه ها

حق با تو بود


می بایست می خوابیدم


اما چیزی خوابم را آشفته کرده است


در دو طاقچه رو به رویم شش دسته خوشه زرد گندم چیده ام


با آن گیس های سیاه و روز پریشانشان


کاش تنها نبودم


فکر می کنی ستاره ها از خوشه ها خوششان نمی اید ؟


کاش تنها نبودی


آن وقت که می تواستیم به این موضوع و موضوعات دیگر اینقدر بلند بلند


 بخندیم تا همسایه هامان از خواب بیدار شوند


 می دانی ؟


 انگار چرخ فلک سوارم


انگار قایقی مرا می برد


انگار روی شیب برف ها با اسکی می روم و


مرا ببخش


ولی آخر چگونه می شود عشق را نوشت ؟


می شنوی ؟


انگار صدای شیون می اید


گوش کن


 می دانم که هیچ کس نمی تواند عشق را بنویسد


اما به جای آن


می توانم قصه های خوبی تعریف کنم


 گوش کن


 یکی بود یکی نبود


زنی بود که به جای آبیاری گلهای بنفشه


به جای خواندن آواز ماه خواهر من است


 به جای علوفه دادن به مادیان ها آبستن


به جای پختن کلوچه شیرین


ساده و اخمو


در سایه بوته های نیشکر نشسته بود و کتاب می خواند


صدای شیون در اوج است


 می شنوی


برای بیان عشق


به نظر شما


کدام را باید خواند ؟


 تاریخ یا جغرافی ؟


 می دانی ؟


من دلم برای تاریخ می سوزد


برای نسل ببرهایش که منقرض گشته اند


 برای خمره های عسلش که در رف ها شکسته اند


گوش کن


 به جای عشق و جستجوی جوهر نیلی می شود چیزهای دیگیر نوشت


حق با تو بود


 می بایست می خوابیدم


 اما مادربزرگ ها گفته اند


 چشم ها نگهبان دل هایند


 می دانی ؟


 از افسانه های قدیم چیزهایی در ذهنم سایه وار در گذر است


 کودک


 خرگوش


 پروانه


 و من چقدر دلم می خواهد همه داستانهای پروانه ها را بدانم که


 بی نهایت


 بار


در نامه ها و شعر ها


در شعله ها سوختند


تا سند سوختن نویسنده شان باشند


 پروانه ها


 آخ


تصور کن


آن ها در اندیشه چیزی مبهم


که انعکاس لرزانی از حس ترس و امید را


 در ذهن کوچک و رنگارنگشان می رقصاند به گلها نزدیک می شوند


یادم می اید


روزگاری ساده لوحانه


صحرا به صحرا


و بهار به بهار


 دانه دانه بنفشه های وحشی را یک دسته می کردم


عشق را چگونه می شود نوشت


در گذر این لحظات پرشتاب شبانه


 که به غفلت آن سوال بی جواب گذشت


دیگر حتی فرصت دروغ هم برایم باقی نمانده است


وگرنه چشمانم را می بستم و به آوازی گوش میدادم که در آن دلی می خواند


من تو را


 او را


 کسی را دوست می دارم

 

«زنده یاد حسین پناهی»

دخترک رویا

دخترک رویا

 

یک طرف تنش بلور

 

سوی دیگر از شبنم

 

جای دو چشمانش ستاره

 

و خنده هایش، بغل بغل شکوفه......

 

دلش اما نپرس!

 

شاید اشتباهی شده

 

آن که او را ساخته

 

وقتی به دلش رسیده

 

بدجوری بی حوصله بوده!

 

دلش تمام از سنگ است

 

سنگ مرمر مرغوب

 

برای روی قبر من

 

و همه شما که دوستش دارید!

 

دلش سنگ قبر!

هیچ فرقی نمی کنه

هیچ فرقی نمی کنه

 

اندازه غول باشم اگر

 

یا قد بادام کوچولو

 

وقتی چراغ خاموش بشه

 

هم قد همدیگه می شیم.

 

پولدار بشیم مثل یه شاه

 

فقیر بشیم مثل گدا

 

وقتی چراغ خاموش بشه

 

ارزشمون یکی می شه

 

سیاه و قرمز و بنفش

 

نارنجی و زرد و سفید

 

وقتی چراغ خاموش بشه

 

همه یه رنگ دیده می شیم

 

شاید بهتر باشه خدا

 

برای درست کردن کارا

 

چراغ ها رو خاموش کنه.

۲۵دقیقه مهلت

۲۵ دقیقه مهلت

 

برای اینکه دوستت بدارم

 

۲۵دقیقه مهلت

 

برای اینکه دوستم بداری

 

۲۵دقیقه مهلت برای عشق

 

زمان کوتاهی است...

 

با این همه

 

من ۲۵دقیقه از عمرم را کنار میگذارم٬

 

تا به تو فکر کنم

 

تو هم اگه فرصت داری

 

۲۵دقیقه

 

فقط ۲۵دقیقه به من فکر کن!...

 

بیا ۲۵دقیقه از عمرمان را برای یکدیگر پس انداز کنیم...

 

پایان...

کارو ۲

برای مردن


تا روح بشر به چنگ زر ، زندانیست


شاگردی مرگ پیشه ای انسانی است


جان از ته دل ،‌ طالب مرگ است ... دریغ


درهیچ کجا ‌برای مردن جا نیست ؟

کارو

شیشه و سنگ

 او مظهر عشق بود و من مظهر ننگ

 وقتی که فشردمش به آغوش تنگ

 لرزید دلش، شکست و نالید که: آخ

 ای شیشه چه می کنی تو در بستر سنگ؟

 

 

نام شب

من اشک سکوت مرده در فریادم

 داد ی سر و پاشکسته ، در بی دادم

 اینها همه هیچ ... ای خدای شب عشق

 نام شب عشق را که برد از یادم؟

صدا

صدا

 

در دل تو صدایی است

 

که صبح تا شام زمزمه می کند :

 

فکر می کنم آن برای من درست است

 

می دانم این کار اشتباست

 

آره،نه معلم، نه واعظ، نه پدر، نه مادر

 

نه دوست، نه هیچ ادم دانایی نمی تواند بگوید

 

چه کاری برایت درست و چه کاری نادرست است

 

فقط به صدایی گوش بده

 

که دلت می گوید درست است

تارا

شعر من

 

تو رو به عاشقی قسم ،  تو رو خدا پیشم بمون


واسه دل خودت شده ، من رو تو قصه ها بخون

 


اگه صدام در نمیاد ، اگه هنوزم ساکتم


حرف زدن از یادم که رفت ، زخم خورده ی  رفاقتم

 


رفتن و از یاد رفتن و خوب بلدم مثل نفس


یک دفعه عشقم مرد و شد اسمش دیگه برام هوس

 


انگار تموم آدما ، این بازی رو از بر شدند


دیوانه همصحبتم ، اما خلایق کر شدند

چند تا؟ چقدر؟

 

چند تا؟ چقدر؟

 

یک در قدیمی چند بار محکم بسته می شود؟

 

بستگی دارد که چقدر محکم آنرا به هم بزنیم.

 

یک نان بین چند نفر قسمت می شود؟

 

بستگی دارد که تکه های آنرا چه اندازه ببریم.

 

در یک روز چقدر خوبی وجود دارد؟

 

بستگی دارد که چقدر خوب زندگی کنیم.

 

از یک دوست خوب چقدر محبت می بینیم؟

 

بستگی دارد که چقدر به او محبت کنیم.

 


 

چراغ زیر شیروانی

 

خانه تاریک است و پرده ها کشیده اند،

 

اما چراغی زیر شیروانی روشن است،

 

من می دانم آن نور چیست،

 

شوقیست که بی تاب سوسو می زند

 

حتی می توانم آنرا از بیرون ببینم

 

و می دانم که تو آن بالایی و بیرون را نگاه می کنی!

 

 

عاشق شدن

عاشق شدن

 

از وقتی که عاشق شدم

 

فرصت بیشتری پیدا کردم برای این که پرواز کنم

 

فرصت بیشتری برای این که پرواز کنم و بعد زمین بخورم

 

و این عالی است

 

هر کسی شانس پرواز کردن و به زمین خوردن را ندارد

 

تو این شانس رو به من بخشیدی

 

متشکرم

 

دوست

برای پسر همیشه غمگین (کامیاب)

دوست

 

امروز دوستی پیدا کردم که منو خوشحال می کنه

 

و من خیلی خوشحالم که اون خوشحالم میکنه

 

چون این خیلی مهمه

 

اگه من خوشحال بشم

 

همسایه های من هم خوشحال می شن

 

خانواده ام

 

همکارام

 

و مردمی که هر روز می بینم

 

اونا اگه خوشحال بشن

 

خب، خیلی های دیگه هم خوشحال می شن

 

اینجوری شاید حال دنیا یه کم بهتر بشه

 

پس چه خوبه که دوستی پیدا کردم که منو خوشحال می کنه!


خورشید را می دزدم

 

خورشید را می دزدم

 

فقط برای تو!

 

میگذارم توی جیبم

 

تا فردا بزنم به موهایت

 

فردا به تو می گویم چقدر دوستت دارم!

 

فردا تو می فهمی

 

فردا تو هم مرا دوست خواهی داشت . می دانم!

 

آخ ... فردا!

 

راستی چرا فردا نمی شود؟

 

این شب چقدر طول کشیده...

 

چرا آفتاب نمی شود؟

 

یکی نیست بگوید خورشید کدام گوری رفته؟

آواز ماندن

آواز ماندن

 

دست از کار کشیدم ، برای اینکه دیگر کاری نداشتم ،

 

و فکر کردم زمان کوتاهی در آن دور و بر پرسه بزنم .

 

گفته بودم که مثل باد غربی ، می وزم و می روم

 

و هیچ کس نمیتواند مسیر زندگی ام را تغییر دهد.

 

برای اینکه در گذشته هیچ وقت برای ماندن آواز نخوانده ام .

 

هزار بار ، شاید هم بیشتر ترانه های غمگین و آوازهای خداحافظی خوانده ام .

 

و شاید عجیب به نظر می رسد

 

که یه سمت در نمی روم ،

 

آخر ، هیچ وقت برای ماندن آواز نخوانده ام .

 

وقتی که همه حرف هایم را بزنم ، می روم .

 

اما با تو که باشم حرف هایم تمامی ندارد.

 

وقتی که به فکر فرو می روم و در راه های پر پیچ و خم پرسه می زنم

 

میل رفتن ندارم

 

دیشب ، صدای سوت یک کشتی بارکس قدیمی را شنیدم ،

 

وقتی که در رختخوابت دراز کشیده بودم .

 

انگار می گفت : پسر ، این همان کشتی ای است که

 

برای سوار شدن آن بار و بنه ات را جمع می کردی ،

 

اما لبخند زدم و فکر رفتن را از سر به در کردم .

 

چون در گذشته ، هیچ وقت برای ماندن آواز نخوانده ام .

 

هزار بار ، شاید هم بیشتر ، ترانه های غمگین و آوازهای خداحافظی خوانده ام.

 

و شاید عجیب به نظر می رسد

 

که به سمت در نمی روم .

 

آخر ، هیچ وقت فکر نکرده ام این همه مدّت در یک جا بند شوم ...

 

برای اینکه هیچ وقت برای ماندن آواز نخوانده ام .

 

«شل سیلور استاین»

کبوتر صلح

 

کبوتر صلح

 

خوب گوش کنید بچه ها!

 

کبوتر نماد صلح است،

 

برای همین ما در اینجا یک عالم کبوتر داریم،

 

فقط یک چیز کم داریم و آن صلح است،

 

حالا کی می داند "صلح" کجاست؟

 


 

عاشق بودن یا نبودن!

 

آیا ماجرای عمه مرا شنیده اید؟

 

عمه من همیشه تنها بود،

 

خیلی هم زیاد گریه می کرد

 

همه می گفتند علتش این است که هیچ وقت عاشق نشده!

 

بعد عمه ام عاشق شد،

 

اما حالا بازهم گریه می کند!

 

چون می ترسد معشوقش ترکش کند،

 

حالا نمی دانم عاشق بودن بهتر است یا عاشق نبودن؟!

 

 

 

 

عاشق که شدم

عاشق که شدم

 

عاشق که شدم

 

دنیا یه بادکنک بزرگ قرمز شد و هوا رفت

 

انقدر بالا و بالاتر رفت

 

که به خورشید چسبید و ترکید

 

حالا مواظبم دفعه بعد که عاشق شدم

 

یه نخ به سر دنیا ببندم

 

که خیلی بالا نره...

 

آخه ، می ترسم این بار هم ، یا گمش کنم یا بترکه!

 

خود آدم کیست؟

خود آدم کیست؟

 

خود آدم کیست؟

 

همه این سوال را می پرسند

 

از فلاسفه،

 

شاعران،

 

از روانشناسان،

 

اما چرا از من نمی پرسند؟

 

اگر از من می پرسیدند، خیلی ساده می گفتم:

 

خود آدم خودش است دیگر!

 

یک چیز عزیز و بی همتا

 

که در دنیا تک است

 

و هیچ کس نمی تواند تعریفش کند

 

هیچ کس به جز خودش!

 

پس خودت را از خودت بپرس!

 

اما یادت باشد

 

آدم حسابی از خودش درس نمی پرسد!

 

ایستادن ، بیرون از پناهگاه تو

ایستادن ، بیرون از پناهگاه تو

 

بیرون پناهگاهت می مانم و درون را نگاه می کنم ،

 

در حالی که در اطرافم ، از ، هر سو ، بمب می ریزند ،

 

تو در داخل پناهگاهت چقدر سرحال و در امان و خوشحال به نظر می آیی ،

 

آیا گفته بودم که من به ین چیزها توجه می کنم؟

 

 آیا گفته بودم که چه شگفت آور هستی؟

 

و چقدر ناراحتم که از هم جدا شده ایم.

 

عزیزم ، من بیرون پناهگاه تو ایستاده ام ،

 

اما امیدوارم که در قلب تو باشم .

من دوستت دارم

من دوستت دارم

 

خدا هرکسی را که مثل من خوب باشد، دوست دارد

 

اما هر کسی را که مثل تو بد باشد، دوست ندارد

 

اما من تو را با همه بدی ات دوست دارم

 

چون دلم برایت می سوزد، وقتی می بینم هیچ کس دوستت ندارد!

 

لطفا دوستم نداشته باش

لطفاً دوستم نداشته باش

 

برای اینکه دوستم داشته باشی،

 

هر کاری بگویی می کنم،

 

قیافه ام را عوض می کنم،

 

همان شکلی می شوم که تو می خواهی،

 

اخلاقم را عوض می کنم،

 

همان طوری می شوم که تو می خواهی،

 

حتی صدایم را عوض می کنم،

 

همان حرفهایی را می زنم که تو می خواهی،

 

اصلاً اسمم را هم عوض می کنم،

 

هر اسمی که می خواهی روی من بگذار!

 

خب حالا دوستم داری؟

 

نه، صبر کن!

 

لطفاً دوستم نداشته باش

 

چون حالا انقدر عوض شده ام که حتی حال خودم هم از خودم به هم می خورد!