این روزها
که دلم برای خدا
پرپر می زند
مشتی از حرف های تازه تر می زند
تا دیروز خدای من سنگ بود
ساکت و آرام
اما این روزها
خدای من راه می رود
حرف می زند
از همسایه حال مرا می پرسد
با دست خود برایم آش می آورد
در لیوانم چای
و در دلم مهر می ریزد
این روزها
بقدری در دلم خداست
که فرصت دیدنش را دارم
فرصت یک فنجان چای خوردن با او
شعر : قضائی