یا علی بن موسی الرضا

سلام بر تو اى ولى ّ خدا، و اى فرزند ولى ّ خدا .

 

سلام بر تو اى حجّت خدا، و اى فرزند حجّت خدا .

 

سلام و رحمت و برکات خداوند بر تو اى امام هدایت و اى ریسمان

 

 استوار .

 

آن هنگام که آیینه دل در پس غبار سراى نیستى صفاى خویش

 

 از کف مى‎دهد،

 

آن هنگام که جان تشنه از دورى آبى رو به سستى مى‎رود،

 

آن هنگام که دیده از نگریستن به سراب هستى نماى دنیا خسته مى‎شود،

 

آن هنگام که بال‎هاى روح بلندى خواه انسان از سنگینى

 

اندیشه‎هاى پوچ و وسوسه‎هاى شیطانى توان پرواز را مى‎بازد،

 

و آن هنگام که درد غربت و دورى از نیستان هستى درون این

 

جداى افتاده را مى‎آزارد و نفیر از آن برمى‎آورد ...

 

... یک سلام و یک دیدار آن آیینه را دیگربار مى‎شوید،

 

... جان تشنه را سیراب مى‎کند،

 

... دیده را روشنایى مى‎بخشد،

 

... بال‎هاى ناتوان را توان پریدن باز مى‎دهد

 

... و درد غربت و دورافتادگى را آرام مى‎سازد.

 

این حکایت «زیارت» و رمز و راز «دیدار» است،

 

دیدار با امامى که او را همواره زنده و همیشه امام مى‎دانیم،

 

پاسخ او را ـ اگر که گوش جان را توان شنیدن باشد ـ مى‎شنویم ،

 

... و مرهم درد خویش را در لقاى او مى‎یابیم .

 

ولادت آن حضرت بر شما مبارک باد

 

نور

سایه درخت ، آفتابی پنهان

 

می گذشت نور ، رها می شد بر خاک

 

آن دل ساده ، در تنهائی اش

 

کم کم می ساخت ، همنشینی با یک خاک

 

غبار هم می زدود ، همه روز

 

آزاد می شد چون پرنده

 

نزدیک افق ، دانه می کاشت

 

 

جنگلی بود سر سبز

 

که در آشیان خود پرنده داشت

 

دشت هم می بارید

 

نم نمی از ترنم  پاییز

 

نزدیک آن رود

 

هر روز تن در آب می کرد

 

رود هم پر آب می گشت

 

تا دل تنهائی اش ، طغیان می کرد

 

کوه قد می کشید در آسمان

 

مدتی در انتظار آن پروانه بود

 

سرما سایه افکند در دل پاک

 

هنر مرد ، بدان بیگانه بود

 

سرما شاخه ها ، یک یک پوساند

 

قدرت هر ارتفاع ، لابه لای همه خاک

 

رنگ بازی ، بر شاخه هایش می کوفت

 

باد سرد ، حسرت قطره ای گرم بر دلش می کاشت

 

روز و شب در پی هم می رفت

 

لیک منتظر آن آفتاب ، یگانه بود

 

تا چراغ دل خویش روشن کند

 

آن اجاق ، بی نصیب از قطره ای نور

 

شعر : دوست دار شما مرتضی قضائی

 

 

 

من و تو

ما دو تا بودیم کنار هم

 

من و تو ، با یک دریای لبخند

 

آه که دلم درد می کرد

 

همین امروز

 

کنار همین غم دیروز

 

شب مهتابی ، غم بی تابی ، گریه کردم

 

تو رفتی به همه جا ، از این کنارم

 

قطره قطره اشک می ریختم

 

قطره ها زاشک می دوختم

 

من بودم تنها و تنها ، در آغوش هر پرنده

 

تا ببینم از تو روئی ، تا ببینمت صد بار خنده

 

به دنبالت  دویدم ، تا بگویمت دوات کو ، میشه یکبار دیگه

 

تو نبودی ، نه پیش من ، نه پیش هیچ کس دیگه

 

 

کنار پنجره دلم شکسته بود ، تنگ خالی

 

بی صدا زمزمه کردم ، زمزمه ای  نه در حد کافی

 

اومدی از راه خیلی دور ، اما چه زود

 

راه ، بسیار بود !

 

فاصله ، دنیا بود !

 

خواهشم اینه ، با من بمون همیشه

 

 صد قسم ، بازی من تکرار نمی شه

 

دوست دار شما : مرتضی قضائی

 

 انتظار فرج....

زمان بحرانی

سلام دوستان

 

امروز می خوام در مورد یک مقطع زمانی در زندگیمون صحبت کنم ، که فکر می کنم هر شخص توی زندگیش اون رو تجربه کرده .

 

زمانی یا لحظه ای توی زندگی هر کسی وجود داره که شخص فکر می کنه به آخر خط رسیده . به قدری بهت زده و پریشون می شه که انگار هیچ چیزی قابل برگشت به قبل و یا قابل انتقال به آینده نیست . فکر می کنه که زمان در مدار صفر درجه قرار داره و همه چیز داره تموم می شه .

 

یاد لحظه های شیرین ، خاطرات دوستان ، اطرافیان و حتی تلخی ها شخص را به کام مرگ فرو می بره .

 

در زمان بهت حتی تلخی ها هم شیرین به نظر می آد و شخص دوست داره حتی یکبار دیگه هم که شده همون تلخی بدکام رو مزه کنه .

 

آه چه لحظه سختی

 

آه چه لحظه بدگواری که به هیچ وجه قابل هضم و جذب نیست . هر چقدر سعی و تلاش می کنه تا از دست این لحظات سخت نجات پیدا کنه نمی تونه .

 

مدتی فکر هیچ و پوچ بودن در فکر و ذهن شخص موجب اتصال تموم برنامه ها ی زندگیش می شه و همه برنامه ها رو پاک می کنه .

 

یه آدم که توی مغزش هیچی نیست تا بهش فرمان کاری رو بده

 

یه آدم که همه کارهای گذشته رو فراموش کرده

 

یه آدم که نه خودش رو می بینه و نه دیگران رو

 

واقعا هم حق داره چون تمام حس های وجودش رو از دست داده

 

مگه امکان داره یه آدم بدون حس چیزی رو ببینه ، چیزی رو لمس کنه

 

درسته امکان نداره .

 

لحظات سخت و درماندگی گاهی ساعت ها و گاهی اوقات روزها و گاهی اوقات ماهها طول می کشه . شاید یه آدمی پیدا بشه که از اول عمر تا آخر عمرش مات و مبهوت باشه و اتفاقات  اطرافش را لمس نکنه .

 

وای چقدر سخته خارج شدن از زمانی که هر لحظه اش به اندازه یک عمر آدم کامل زمان می بره .

 

هیچ کی دوست نداره  وارد این گرداب هلاکت بار بشه .

 

آیا می شه کاری کرد که دچار چنین بحرانی نشد ؟

 

آیا می شه کاری کرد که حداقل زمان را در این لحظات بحرانی تلف کرد ؟

 

به نظر می شه چنین کاری کرد

 

حتما راهی وجود داره

 

اما هر کسی باید راه خودش رو بره . چون نمی شه یک راه را برای همه تجویز کرد .

 

پس

 

به دنبال زندگی سالمی باشیم که گرفتار بحرانهای زندگی نشویم .

 

به دنبال دوستانی باشیم که ما رو به پرتگاه هدایت نکنند.

 

به دنبال عشق واقعی باشیم که ما را نجات بده.

 

از عشق زمینی مخصوصا .... یک نفر را انتخاب کنیم  .

 

و  رعایت بسیاری از چیزهای دیگه که کمک می کنه تا حداقل دچار بحرانهای مقطعی نشویم .

 

به امید خوشبختی ، سلامتی و سعادتمندی همه دوستان عزیزم

 

 

دختران روزتان مبارک

 

تولد حضرت معصومه (س) بر تمامی شیعیان و محبان آن حضرت بخصوص

 

دختران پاک ایران زمین مبارک باد

 

دختران روزتان مبارک

 

یه روز دنیا

یه روز بیشتر توی دنیا نبودم

 

دنیا سرم خراب شد

 

زیر خروارها ، توی خاک

 

خواب تو رو می دیدم

 

یه خوابه ، خوبه ، خوابه ، خواب

 

توی خواب ، جواب خوابتو می دادم

 

روزنه ای پیدا شد

 

خواب از سرم می پرید

 

درد رو به دل حس کردم

 

تنم به دل می لرزید

 

آه دلم ، درد تنم

 

گوش همه رو بوسید

 

دستی به گرمیه آفتاب

 

دست دلم رو کوبید

 

نغمه ای بهتر از جان

 

حال منو می پرسید

 

کمی اون طرف تر

 

قصه من ، گوش همه پیچید

 

اما کسی به جز تو حال منو نپرسید

 

اما کسی به جز تو دست منو نمی دید

 

خوب می دونم به جز تو

 

دوست دیگه ندارم

 

خوب می دونم به جز تو

 

کار دیگه ندارم

 

زود اومدی به پیشم ، نه خواب بودم ، نه بیدار

 

اما می دونم که تو ، همیشه هستی بیدار

 

یاد توهمیشه در دل ، همراه من می مونه

 

تا بار دیگه نه یکبار ، خدا خدا بمونه

 

شعر : دوست دار شما مرتضی قضائی

 

قلب تاریک

 

خون می ریزد زقلب تاریک من

 

آه چه دیر فهمیدم ، از این تاریکی ام

 

دردها دارم ، گفته ها دارم ، ز تو

 

چند روزی با قلب من ، خود را سوا کن

 

دست به دامانت می شوم

 

خویش با دو دست خویش ، تقدیمت می کنم

 

لیک خود را زدست ما تا نفس دارم رها کن

 

دست به دامانت می شوم

 

لیک خواهم ، دست امید در دست گیرم

 

تا در این منزل بار دیگر

 

نوری از نور ، روشن کنم

 

فرصت رفته را دیدار کنم

 

تا جان گیرد به جان

 

 داستان خفته ، بار دیگر بیدار کنم

 

قایقی سازم زنور

 

پیکر دل بار دیگر ، طوفان کنم

 

موج سازم زنور

 

پیوند بگسسته رابا او ، همراه کنم

 

داستانی سازم دراز،  از نامه ها

 

قلب بشکسته ، بار دیگر بیدار کنم

 

تا نماند خاطراتی سرد از بگذشته ام

 

تا نماند حسرت افسانه ، دیدار من  

 

بی صدا نالم که این ست ، ناله ها

 

خون ریختن ، زقلب تاریک من

 

بار دیگر خویش را هویدا می کنم

 

تا که قلبم را به تاریکی همی بینا کنم

 

شعر : دوست دار شما مرتضی قضائی

 

ندای قلب

 

در میان هیاهوی امروزه

 

زندگی سرشار از هزاران نگرانی ست

 

شنیدن ندای خاموش قلب

 

که با من سخن می گوید

 

همچون شنیدن ندای آسمانی

 

سخت و دشوار ست

 

ذهنم در کشاکش غوغای روزمره

 

به چه چیز می اندیشد

 

هر روز بی تو دقایقی را سپری می کنم

 

هر روز ندائی غیر ندای تو می شنوم

 

هر روز سیمائی غیر سیمای تو می بینم

 

ای که سیمای تو پر از لطف و زیبائی ست

 

تو آن ستاره ای ، در دل تاریکی شب

 

به تو می اندیشم

 

با من بمان

 

همچون مادری که کنار فرزندش می ماند

 

با من بمان

 

تا بار دیگر با تو نجوا کنم

 

با من بمان

 

تا در این شب شگفت انگیز

 

بی تو اشک نریزم

 

با من بمان

 

تا در دل شب تاریک

 

بی تو تنها نمانم

 

خود را به تو تسلیم می کنم

 

تا در آغوش پر مهرت جای گیرم

 

خود را به تو تسلیم می کنم

 

تا گلی شوم از گلهای بهشت

 

شادی کوچکم

 

سرشار زعطر و بوی توست

 

شادی کوچکم را

 

به تو مدیونم

 

به تو مدیونم

 

شعر : از دوست دار شما مرتضی قضائی