کاش می شد
همقطاری در کنارم می نشست
چهره در چهره
تکه های دلم را می شکست
تلخ می کرد
نغمه را در شعر من
خاک می ریخت بر چشم رویاهای من
بر دلم چنگ می زد
بر زبانم بند می زد
کاش می شد
با بد گمانی هر بار
بر تکه های قلبم سنگ می زد
شعر : مرتضی قضائی
سنگ زدن رسم شده
اما ناراحت کننده نیست
من هنوز زنده ام
نفس میکشم
ودست هایم را به حرمت بودن
در باغچه میکارم
با احترام شما را به وبلاگ خود دعوت میکنم
دوست گرامی ممنون از نظرتان در مورد شعر
سلام مرتضی جان. خوبی؟
خیلی زیبا بود. یعنی واقعا عالی بود.
آره ! سنگ زدن دیگه امری طبیعیه.
من هم آپم
موفق باشی
سر خود را مزن اینگونه به سنگ
دل دیوانه تنها دل تنگ !
چطوری آقا مرتضی ؟
ناراحتی ؟
سلام دایی جان از نظرت ممنون
اخه کی حال داره بنویسه
ما دلمونو به همین عکسا خوش کردیم
و عطاران عشق منه
انشاالله راه افتادم می نویسم
سلام داداشی
ای بابا چرا دلگیر میشی؟
آره امتحانام تموم شده اما گردش و تفریح نرفتم
کمی تا اندکی بازیگوشی هم میکنم
زیاد نت نمیام آخه فرصتشم پیش نیومده بود
حالا به زودی قراره آپ کنم
سعی میکنم بیشتر بیام سر بزنم
به هرحال من به یاد همه ی رفقای قدیمیم هستم
امیدوارم هرجا هستین شاد باشین
سلام سلام
خوبی شما؟
من بد نیستم
ممنون
بعد از مدتها بالاخره آپم
میای که؟
در مورد نوشته ام نظر بده
نیای بگی آپم
یا یادت نره بیای ها
منتظرتم
و در مورد آپت
چرا خبر نکردی؟
ولی
نمی دونم
به نظر من حتی وجود یه نفر تو تنهایی مهم و با آپت موافقم
زیبا بود
سلام سلام
باز آپم
سر بزن
منتظرم
سلام سلام
خبری نیست ازت؟؟؟