خدا با من

این روزها  

 

که دلم برای خدا  

 

پرپر می زند   

 

مشتی از حرف های تازه تر می زند 

  

تا دیروز خدای من سنگ بود  

  

ساکت و آرام   

 

اما این روزها  

 

خدای من راه می رود  

 

حرف می زند  

 

از همسایه حال مرا می پرسد   

  

با دست خود برایم آش می آورد  

 

در لیوانم چای  

 

و در دلم مهر می ریزد  

 

این روزها   

 

بقدری در دلم خداست  

 

که فرصت دیدنش را دارم  

  

فرصت یک فنجان چای خوردن با او  

 

شعر : قضائی   

 

 

نظرات 2 + ارسال نظر
تارا پنج‌شنبه 4 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 11:56 ق.ظ

اندکی صبر دلم درگیر است
پیش رویم پل رفتن کمی مشکوک است
گور غم کم عمق است
چهره مرمر شمس چرا کم رنگ است
ای کمان دار به دادم تو برس
تیر اخر رو تو بزن بر جانش
تا که چشم شیطان کور شود
من دعایی گویم

تارا پنج‌شنبه 4 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 11:58 ق.ظ

امشب که عشق می دمد از دفترم بخند
امشب که با تو از همه شاعرترم بخند
تا پر شود نگاه من از رنگ زندگی
تا حس بودنت بشود باورم بخند
بالی بزن پریرو ققنوس کوچکم
خوشحال باش و بر تل خاکسترم بخند
زیبا شکوفه های شکر خنده هات را
هر قدر هم گران بدهی می خرم بخند
گفتی کلاغ پر , دل من پر , به خاطرت
تا ارتفاع پست قفس می پرم بخند

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد