مناجات

خدایا !

مرا از هر ذره غرور ، بی مهری و تعصب

پاک گردان.

در خدمت به همنوعانم

مرا خستگی ناپذیر کن .

و به من بیاموز به معبد درون وارد شوم

و در آنجا منتظر تو بمانم.

 

غم

عزیز دلم

غم حریص ، بیشتر خواه ، مرز ناپذیر ،یاغی و سرکش است .

 

هر قدر به غم میدان دهی ، میدان می طلبد ، و بازهم بیشتر و بیشتر....

 

هر قدر در برابرش کوتاه بیایی ، قد می کشد ، سلطه می طلبد ، و له می کند ...

 

غم عقب نمی نشیند مگر آنکه به عقب برانی اش ، نمی گریزد .

 

مگر آنکه بگریزانی اش ، آرام نمی گیرد مگر آنکه بیرحمانه سرکوبش کنی ....

 

غم ، هرگز از تهاجم خسته نمی شود .

 

و هرگز به صلح دوستانه رضا نمی دهد .

منتظر

مناجات

 

خدایا !

حتی اگر در هیاهوی روزمرگی

نو را از یاد ببرم

تو مرا فراموش نخواهی کرد .

خدایا!

تو در تمامی مشکلات و دشواری های زندگی

نیرو  و اقتدار منی .

پس ای خجسته !

مرامتبرک گردان

تا چیزی نگویم،

کاری نکنم

و به چیزی نیندیشم

که مایه ی ناخوشنودی تو شود .

 

 ggg

 

برگزیده ای از داستانم

مرتضی : * قسمتی از داستان کوتاهم به نام انتخاب که برای شما دوستان عزیزم برگزیده ام *

آن دو حتی آرزو می کردند که زودتر از سپیده دم برخیزند به عشق دیدن همدیگر و تا شبانگاهان بخندند به عشق خندیدن همدیگر . آرزو می کردند که شب را تا سپیده دم در کنار هم بیارامند به وجد و هیجان عشق همدیگر .

در خلوت عشق پرستار رو کرد به دخترک و با صدای دلنشین اش به او گفت طپش قلب شما در دل من جان گرفته و گرمای نفس هایتان بر چهرام خورده است.من وجود تو را شناخته ام و شادی تو را دانسته و رنجهای تو را حس کرده ام و می دانم که به هنگام خواب رویای تو با رویای من یکی می شود . فکر نکنی که این حرف ها را برای دلگرمی تو می گویم و با خود بگویی او جز خوبی های مرا ندیده است . نه بلکه من آنچه را که در باطن شما پنهان است به زبان آورده ام .

دخترک صحبت های شیرین او را قطع کرد و گفت : شما چه بسیار که به من لطف کرده اید و هیچ نگفته اید که آن را انجام داده اید زیرا می دانید که اگر می گفتید همه آن لطف و مهربانی خود را به سنگ مبدل می کردید و هر کار خیری که به خود نام نیکی دهد زاینده لعنت خواهد بود . شما اقیانوس بیکران محبت اید . شما شادی و عشرت اید  بی آنکه به زبان آورید . شما تعبیر رویاهای ندیده ام هستید که بر من تابیده تا سایه تاریک زندگی مرا روشن سازد و بدون روشنایی توزندگی من برای همیشه در تاریکی باقی می ماند . شما مانند ابری هستید که بدون طلب بر من باریدید تا مرا سیراب کنید . شما خانه کوچک زندگی مرا در شهر آزادی بنا کردید و راز بودن را به سادگی به من آموخته اید به طوری که تا حالا از راز بودن با خبر نبودم . از شما می خواهم که مرا با خود به رویا  و آز آنجا به تماشای فردا ببرید و از درد و رنجی که انتظار رفتنم را می کشند نجات دهید.

ای همیشه خوب

فریدون مشیری

 

ای همیشه خوب

 

ماهی همیشه تشنه ام

در زلال لطف بیکران تو

می برد مرا به هر کجا که میل اوست

موج دیدگان مهربان تو

زیر بال مرغکان خنده ها ت

زیر آفتاب داغ بوسه هات

ای زلال پاک

جرعه جرعه جرعه می کشم ترا به کام خویش

تا که پر شود تمام جان من ز جان تو

ای همیشه خوب

ای همیشه آشنا

هر طرف که می کنم نگاه

تا همه کرانه ه ای دور

عطر و خنده و ترانه می کند شنا

در میان بازوان تو

ماهی همیشه تشنه ام

ای زلال تابناک

یک نفس اگر مرا به حال خود رها کنی

ماهی تو جان سپرده روی خاک

 

به اونایی که براتون ارزش دارن

به اونایی که براتون ارزش دارن

 

 بهترین دوست اون دوستیه که بتونی باهاش روی یک سکو ساکت بشینی و چیزی نگی و وقتی ازش دور میشی حس کنی بهترین گفتگوی عمرت رو داشتی

 ما واقعا تا چیزی رو از دست ندیم قدرش رو نمی دونیم ولی در عین حال تا وقتی که چیزی رو دوباره به دست نیاریم نمی دونیم چی رو از دست دادیم

 اینکه تمام عشقت رو به کسی بدی تضمینی بر این نیست که او هم همین کار رو بکنه پس انتظار عشق متقابل نداشته باش ، فقط منتظر باش تا اینکه عشق آروم تو قلبش رشد کنه و اگه این طور نشد خوشحال باش که توی دل تو رشد کرده

 در عرض یک دقیقه میشه یک نفر رو خرد کرد در یک ساعت میشه یکی رو دوست داشت و در یک روز میشه عاشق شد ، ئلی یک عمر طول می کشه تا کسی رو فراموش کرد

 دنبال نگاهها نرو چون می تونن گولت بزنن، دنبال دارایی ترو چون کم کم افول می کنه ، دنبال کسی باش که باعث بشه لبخند بزنی چون فقط با یک لبخند میشه یه روز تیره رو روشن کرد ، کسی رو پیدا کن که تو رو شاد کنه

دقایقی تو زندگی هستن که دلت برای کسی اونقدر تنگ میشه که می خوای اونو از رویات بکشی بیرون و توی دنیای واقعی بغلش کنی

 رویایی رو ببین که می خوای ، جایی برو که دوست داری ، چیزی باش که می خوای باشی ، چون فقط یک جون داری و یک شانس برای اینکه هر چی دوست داری انجام بدی

 آرزو می کنم به اندازه ی کافی شادی داشته باشی تا خوش باشی ، به اندازه کافی بکوشی تا قوی باشی

 به اندازه کافی اندوه داشته باشی تا یک انسان باقی بمونی و به اندازه کافی امید تا خوشحال بمونی

 همیشه خودتو جای دیگران بذار اگر حس می کنی چیزی ناراحتت می کنه احتمالا دیگران رو هم آزار می ده

 شادترین افراد لزوما بهترین چیزها رو ندارن ، اونا فقط از اونچه تو راهشون هست بهترین استفاده رو می برن

 شادی برای اونایی که گریه می کنن و یا صدمه می بینن زنده است ، برای اونایی که دنبالش می گردن و اونایی که امتحانش کردن ، چون فقط اینها هستن که اهمین دیگران رو تو زندگیشون می فهمن

 عشق با یک لبخند شروع میشه با یک بوسه رشد می کنه و با اشک تموم می شه ،‌ روشنترین آینده همیشه روی گذشته فراموش شده شکل می گیره ، نمیشه تا وقتی که دردها و رنجا رو دور نریختی توی زندگی به درستی پیش بری ،

 وقتی که به دنیا اومدی تو تنها کسی بودی که گریه می کردی و بقیه می خندیدن ، سعی کن یه جوری زندگی کنی وقتی رفتی تنها تو بخندی و بقیه گریه کنن

نیما احرار (اهرار )

عشق بورزید تا به شما عشق بورزند

عشق بورزید تا به شما عشق بورزند

روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد. از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد. روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد. تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد. دختر جوان و زیبائی در را باز کرد. پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا ، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.

دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود بجای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد. پسر با تمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت : «چقدر باید به شما بپردازم؟ ». دختر پاسخ داد: « چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته که نیکی ما به ازائی ندارد.» پسرک گفت: « پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می کنم»

سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد. پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.

دکتر هوارد کلی، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامی که متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید. بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بیمار حرکت کرد. لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد. در اولین نگاه اورا شناخت.

سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام کند. از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری، پیروزی ازآن دکتر کلی گردید.

آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود. به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد. گوشه صورتحساب چیزی نوشت. آنرا درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.

زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد. سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد. چیزی توجه اش را جلب کرد. چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود. آهسته آنرا خواند:

«بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است»

klllllllll

انتخاب

یادم تو را فراموش...

شاگردی از استادش پرسید: " عشق چیست؟"

استاد در جواب گفت: "به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور. اما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی!

شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت.

استاد پرسید: "چه آوردی؟"

و شاگرد با حسرت جواب داد: "هیچ! هر چه جلو میرفتم، خوشه های پر پشت تر میدیدم و به امید پیدا کردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم ."

استاد گفت: "عشق یعنی همین!"

شاگرد پرسید: "پس ازدواج چیست؟"

استاد به سخن آمد که: " به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور، اما به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی!"

شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت. استاد پرسید که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: "به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم، انتخاب کردم، ترسیدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم."

استاد باز گفت: "ازدواج هم یعنی همین!!"