پسرکی پیر با خلوت خود
در کنار تک درخت کوچه ای نشسته بود
آغاز خستگی اش بود
یا پایان ناامیدی اش
هر چه بود ، پسرک گریان بود و آفتاب در آسمان
هنگام ظهر ، دخترکی پا نهاد در کوچه آهسته
معلوم نبود از کدام سو می آید
هر چه بود ، گلی شد در چشمان پسرک
چو خورشید در چشمان اش بیدار شد
قطره های تلخ اشک
در دیدگان پسرک حیران شد
کوچه ماند و شعله های دلتنگی
کوچه ماند و آواز نغمه های یکرنگی
دخترک گفت : پسرک !
غمت را با من قسمت کن
من شبی دارم دراز
قبلی دارم بی قرار، اما با ناز
خیالم جاده ای دارد نمناک
نه سنگی ، نه سیاهای ، پاک پاک
ستاره ی آسمانم نیست خواب آلود
باغ سبزم نرگسی دارد رویائی
یاسی دارد سپید
نه آشفته ست ، نه کویری ست خالی
ای پسرک پیر !
بر طبل عزا مکوب !
کجاست ؟ آن همه عشق بازی ها
شکوفه سازی ها
تاری از گیسوی من تابیدن ها
ای پسرک پیر !
آیا شرم داری که هنوز جوانی
یادت هست که می گفتی
غیر از شعله های آتش گرم تر
و از فولاد سخت تر
در رویائت نیست
می دانم و می دانی از ویرانه خود بیزاری
سوی پرچین باغم بیا...
در ذخن متروک خود نداری سامانی
از دیوار سیاه ظلمت خود بگذر
پشت این دیوار
می مانم برایت مشتاق و بی قرار
پسرک چشم باز کرد ، در رویا نبود
دلش شد مهتاب
و گامش سوی دخترک بی تاب
شعر : مرتضی قضائی
وقتی که دیگر نبود
من به بودنش نیازمند شدم.
وقتی که دیگر رفت
من به انتظار آمدنش نشستم.
وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد
من او را دوست داشتم.
وقتی او تمام کرد
من شروع کردم.
وقتی او تمام شد
من آغاز شدم.
و چه سخت است تنها متولد شدن
مثل تنها زندگی کردن است ،
مثل تنها مردن !
□
...
و اکنون تو با مرگ رفته ای ؛
و من این جا تنها به این امید دم می زنم که با "هر نفس" ،
"گامی" به تو نزدیک تر می شوم و ...
این زندگی من است .
□
دوست داشتن از عشق برتر است .
و من هرگز خود را
تا سطح بلندترین قله ی عشق های بلند ،
پایین نخواهم آورد .
*دکتر علی شریعتی
شعرات خیلی خوشگله..............
شما عاشقی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
با بهانه باران چشمهایمان تر بود
کوچه,باران,من,تو ! وای که محشر بود
میروی سفر
گفتی زود برمیگردی اما ای کاش باورم میشد
میروی برو...اما کمی زودتر برگرد
بعد رفتنت ماندم در هجوم تنهائی
حس مبهمی میگفت:
میروی نمی آئی
بی تو میکشم بردوش کوله بار غربت را
پرسه میزنم تنها کوچه های خلوت را
خسته از دل تنگم بر می آورم آهی
نیستی چه میدانی ; دلم چه ها میکشد
پست جالبی بود.
به من هم سری بزنید خوشحال میشم
من دارم می رم اون دنیا !!
می آی ؟
سلام
حرفات دلگرم کننده است ....
ممنون که بهم سر می زنی
کاش امشب که دلم مثل آن شیشه ی مغرور شکست
عابری خنده کنان می آمد...
تکه ای از آن را برمی داشت مرهمی بر دل تنگم می شد...
اما امشب دیدم...
هیچ کس هیچ نگفت غصه ام را نشنید...
از خودم می پرسم
آیا ارزش قلب من از شیشه ی پنجره هم کمتر است؟
دل من سخت شکست اما، هیچ کس هیچ نگفت و نپرسید چرا
هی شوق، پشت شوق
در دانه رقصید
هی درد، پشت درد
در دانه پیچید
و دیگر او در آن تن کوچک، نگنجید
قلبش ترک خورد
و دستی از نور
او را به سمت دیگری برد
وقتی که چشمش را به روی آسمان وا کرد
یک قطره خورشید
یک عمر نابینایی او را دوا کرد
او با سماجت
بیرون کشید آخر خودش را
از جرز دیوار
آن وقت فهمید
که زندگی یعنی همین کار
سلام دوست عزیزم. خوبی؟
خیلی زیبا بود. خیلی عالی بود. واقعا قصه عاشق و مجنونی که همه چیزش معشوقش هست را به زیبایی تمام به تصویر کشیدی. مرحبا مرتضی جان.
موفق باشی
یعنی میشه؟؟؟
احتمال داره
سلام
دیگه بهم سر نمی زنی