طلوع

خورشیدِ پشتِ پنجره‌ی پلک‌های من
من خسته‌ام! طلوع کن امشب برای من
می‌ریزم آن‌چه هست برایم به پای تو
حالا بریز هستی خود را به پای من
وقتی تو دل‌خوشی، همه‌ی شهر دل‌خوشند
خوش باش هم به جای خودت هم به جای من
تو انعکاسِ من شده‌ای... کوه‌ها هنوز
تکرار می‌کنند تو را در صدای من
آهسته‌تر! که عشق تو جُرم است، هیچ‌کس
در شهر نیست باخبر از ماجرای من
شاید که ای غریبه تو همزاد با منی
من... تو... چه‌قدر مثل تو هستم! خدای من!!

شعر از نجمه زارع

 

 

دلتنگ

 

همین دقیقه، همین ساعت... آفتاب، درست
کنار حوض، کمی سایه داشت روز نخست
تو کنجِ باغچه، گل‌های سرخ می‌چیدی...
پس از گذشتن یک سال یادم است درست
ببین چگونه برایت هنوز دلتنگ است
کسی که بعدِ تو یک لحظه از تو دست نشست
چه‌قدر نامه نوشتم... دلم پُر است چه‌قدر
امید نیست به این شعرهای ساده‌ی سست
دوباره نامه‌ی من... شهر بی‌وفا شده است
چه خلوت است در این روزها اداره‌ی پست!

شعر از نجمه زارع