شعر روز سوم دی ماه من ( هنوز کامل نیست )
هوای تاریک صبح امروز
بی قراری داشت
کابوس داشت
آسمان... مه آلود
کلاغ... مهجور
دست های گره کرده
جائی در میان شهر خدائی داشت
همه خواب بودند
چه آن که راه می رفت
چه آن که در میان بستر بود
یک خیابان... پایین تر ازخانه ی من
اتوبوس منتظر بود
بغض دخترکی ...
درون سینه ام تاب خورد
انگشت روی شیشه ی ماشینی گذاشت
با بخار نشسته بر شیشه
خمیده نوشت
پاییز سردی داشتم
زمستان را
ای خدا ! گرم ام می کنی ؟!
پی نوشته :
امروز... سوم دی ماه
هوا همان طوری بود که من دیدم ... شما هم دیدید
آنچه گذشت ... دیگر گذشته
هیچ کس پاییز سرد گذشته ی دخترک را گرم نتواند کرد
تنها ...
بیائید همه با هم دعا کنیم " زمستانش گرم شود "
سلام ... خوشحالم که اولیششم
شعر خیلی قشنگی گذاشتید
بروزم اگه دوست داشتید سر بزنید
بدرود
دستمال کاغذی به اشک گفت:
قطره قطرهات طلاست
یک کم از طلای خود حراج میکنی؟
عاشقم "با من ازدواج میکنی؟
اشک گفت:
ازدواج اشک و دستمالِ کاغذی!
تو چقدر سادهای خوش خیال کاغذی!
توی ازدواج ما، تو مچاله میشوی
چرک میشوی و تکهای زباله میشوی
پس برو و بیخیال باش
عاشقی کجاست!
تو فقط دستمال باش!
دستمال کاغذی، دلش شکست
گوشهای کنار جعبهاش نشست
گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد
در تن سفید و نازکش دویدخونِ درد
آخرش، دستمال کاغذی مچاله شد مثل تکهای زباله شد
او ولی شبیه دیگران نشد
چرک و زشت مثل این و آن نشد
رفت اگرچه توی سطل آشغال
پاک بود و عاشق و زلال
او با تمام دستمالهای کاغذی فرق داشت
چون که در میان قلب خود
دانههای اشک کاشت.