برگزیده ای از داستانم

مرتضی : * قسمتی از داستان کوتاهم به نام انتخاب که برای شما دوستان عزیزم برگزیده ام *

آن دو حتی آرزو می کردند که زودتر از سپیده دم برخیزند به عشق دیدن همدیگر و تا شبانگاهان بخندند به عشق خندیدن همدیگر . آرزو می کردند که شب را تا سپیده دم در کنار هم بیارامند به وجد و هیجان عشق همدیگر .

در خلوت عشق پرستار رو کرد به دخترک و با صدای دلنشین اش به او گفت طپش قلب شما در دل من جان گرفته و گرمای نفس هایتان بر چهرام خورده است.من وجود تو را شناخته ام و شادی تو را دانسته و رنجهای تو را حس کرده ام و می دانم که به هنگام خواب رویای تو با رویای من یکی می شود . فکر نکنی که این حرف ها را برای دلگرمی تو می گویم و با خود بگویی او جز خوبی های مرا ندیده است . نه بلکه من آنچه را که در باطن شما پنهان است به زبان آورده ام .

دخترک صحبت های شیرین او را قطع کرد و گفت : شما چه بسیار که به من لطف کرده اید و هیچ نگفته اید که آن را انجام داده اید زیرا می دانید که اگر می گفتید همه آن لطف و مهربانی خود را به سنگ مبدل می کردید و هر کار خیری که به خود نام نیکی دهد زاینده لعنت خواهد بود . شما اقیانوس بیکران محبت اید . شما شادی و عشرت اید  بی آنکه به زبان آورید . شما تعبیر رویاهای ندیده ام هستید که بر من تابیده تا سایه تاریک زندگی مرا روشن سازد و بدون روشنایی توزندگی من برای همیشه در تاریکی باقی می ماند . شما مانند ابری هستید که بدون طلب بر من باریدید تا مرا سیراب کنید . شما خانه کوچک زندگی مرا در شهر آزادی بنا کردید و راز بودن را به سادگی به من آموخته اید به طوری که تا حالا از راز بودن با خبر نبودم . از شما می خواهم که مرا با خود به رویا  و آز آنجا به تماشای فردا ببرید و از درد و رنجی که انتظار رفتنم را می کشند نجات دهید.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد