سفر

میروم.

میروم که از شهر تو دور شوم.

شهری که زادگاه تمام خاطرات کودکی و روزگار جوانی تو است.

میروم ازاین شهر که حجم وجود تو را در خود جای نداده است.

نم نم باران هوا را پر از عطر خاک کرده.

و کسی چه می داند که غروب های دلگیر این شهر

با تو چه کرد،

یا ازدهام این شهر شلوغ چه بر سرت آورد،

آن هنگام که تولبریز تنهایی بودی.

هرگز در ذهنم نمی گنجید که این گونه ماندگار شوی

در لحظه لحظه های زندگی ام.

اما اکنون تمام کودکی های ناگفته ات

و جوانی خاموش و پرخروش تو همراه من است.

خاطراتی که هیچ کدامش نشانی از من با خود ندارند در کنار تو.

من میروم و تمام دست نوشته هایت

را نیز با خود خواهم برد.

حتی اشعار عاشقانه ات را که پیش از آشنایی با من سروده ای.

کاش فرصت می شد و خودت همه شان را برایم می خواندی

با آن صدای همیشه گرمت.

اما زندگی فرصت کمی برای من و تو کنار گداشته بود.

دیر آشنا شدیم و زود جدا.

از شهر تو میروم با کوله باری از خاطرات تو

که هنوز هیچ کدامشان را نخوانده ام.

به جایی میروم که دور

از نگاه های کنجکاو و با خیالی آسوده باقی عمرم را

در خاطرات تنهایی تو سر کنم.

و جز باران کسی بدرقه ام نمی کند.

بی دلیل نبود که باران را دوست داشتی.

تو پی برده بودی به وفایش.

کاش این جاده همچون آن کوچه ی بن بست مرا به تو می رساند.

اما تو دورتر از این فاصله هایی.

و این شهر هرگز نخواهد دانست دور از تو

چه بر سر من خواهد آمد با خاطرات تو.

لب های من زخم خورده ی مهر سکوت است.

بی تو از این باران هم دلگیرم.

تو قرار لحظه های بی قراری و دلتنگی ام بودی.

چه کنم اکنون بدون تو.

چگونه با تو گویم که دلتنگ با تو بودنم!

و چگونه تاب آورم دوری ات را!

 ازنویسنده محترم عذر می خوام  (نویسنده ناشناس)

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد